یکی از رهبران مشهور کشورهای غیر متهد در دیداری با هیات دیپلماتیک ایران گفت: ارتشی که استحکامات عراق در منطقه شرق بصره را تسخیر کرده باشد، قوی‌ترین نیروی زمینی خاورمیانه را در اختیار دارد.

  یکی از این نیروهای دلاور، سرباز دلیر وطن شهید محمد صادق نائینی متولد 6/11/1342 در شهر تهران است که به دلیل رشادت‌هایش جزو نیروی ویژه محسوب می‌شد و در عملیات کربلای 5 در منطقه شرق بصره با قداست از میهن دفاع کرد و برای وصال یار، همرزمان و یاران قدیمی را خداحافظ گفت.

به بهانه سالگرد عملیات کربلای 5 پذیرای سخنان برادر شهید محمدصادق نائینی، آخرین بازمانده طلاییه هستیم و از زبان این ایثارگر عزیز با شهید بزرگوار هر قدر اندک آشنا می‌شویم.

محمدصادق در سال 56 در سن 15 سالگی وارد نیروی زمینی ارتش هنگ نوجوانان شد. آن زمان مدرک سوم راهنمایی داشت و در حین آموزش نظامی درس هم می‌خواند.

وی مراحل آموزش را در پادگان فعلی امام حسین (ع) سپاه که پیش از انقلاب پادگان آموزش ارتش بوده است گذراند.

در سال 57 که تحرکات ضد طاغوت و استبداد مردم ایران آغاز شد به فرمان رهبر فرزانه انقلاب ارتشی‌ها از پادگان‌ها فرار کرده و به سیل خروشان مردم برای از میان برداشتن پایه‌های فساد پیوستند.

بعد از خروج از پادگان در تعلیم فنون نظامی به مردم در کمیته و مساجد محل مثل مسجد امام جعفر صادق (ع) شروع به فعالیت کردند تا اینکه نهال انقلاب اسلامی در بهار پیروزی به بار نشست. از آن پس به مدت یک سال در نیروهای مردمی و کمیته انقلاب اسلامی در سال 1358 مشغول به خدمت بود.

محمدباقر، محمد مهدی و محمدعلی به همراه برادر خود محمدصادق نائینی که مشغول خدمت شبانه روزی در کمیته و مسجد منطقه مسکونی خود واقع در محله شهید مدنی تهران بودند با پیام امام خمینی (ره) به پادگان‌های خود برگشتند و برای نشان دادن وحدت میان نیروها در برابر منزل امام خمینی (ره) رژه رفتند.

محمدصادق در دوران خدمت به لشگر 21 حمزه زرهی ارتش منتقل شد و در یگان مخصوص قرار گرفت. مدتی بعد از این جنگ‌های مناطق کردستان شروع شد و گردان 19 حمزه ارتش، از زمین و هوا برای جلوگیری از شورش‌های منطقه وارد عملیات شد.

در حین این عملیات، شهید نائینی به عنوان چترباز از هواپیما پرید و ازجانب شورشیان از زمین به او تیراندازی شد و سقوط کرد و مجروح شد. اما پس از بهبود دوباره به منطقه مذکور اعزام شد و با کمک همرزمان خود منطقه کردستان را از لوث وجود شورشیان آن منطقه پاک کردند. محمدصادق نائینی در طول خدمت نظامی به درجه گروهبان دومی رسید.

بعد از مدتی، جنگ تحمیلی شروع شد و عراق متجاوز به ایران حمله کرد. ارتش با تمام قوا به مناطق غربی اعزام شد.

وی از شروع جنگ تحمیلی در تمامی مناطق جنگی خدمت کرد و در این مدت مسوول تانک B.M.P و موشک مالیوتکا بود. این نوع موشکی است مخصوص شکار تانک و چون محمدصادق تنها نیروی متخصص این کار بود نیروی ویژه نام گرفت.

در طول مسوولیت کاری، خیلی از تانک‌های دشمن را شکار کرد. البته ایشان همراه با خدمات نظامی در منطقه خدمات کمک رسانی از لحاظ آموزش و تعمیرات تانک‌های سپاه را انجام می‌داد.

در حین خدمت ایشان 12 الی 15 سرباز زیر دست داشت و به اندازه‌ای با سربازان خود خوش برخورد، مهربان و رفیق بود که تمامی سربازانش در زمان مرخصی به منزل ما می‌آمدند و با آوردن سوغاتی از شهرهایی چون شهرهای شمالی کشور، ترکمن، تبریز و... از محبت‌های ایشان قدردانی می‌کردند.

من از نظر ظاهری شباهت عجیبی به آن شهید داشتم. زمانی که برای دیدنش به منطقه می‌رفتم من را با محمد صادق اشتباه می‌گرفتند و یا با وسایل که در منطقه بود مرا مورد محبت قرار می‌دادند و خجالت زده می‌کردند به طوری که بعضی وقت‌ها مخفیانه پا به فرار می‌گذاشتم تا به دیدار برادرم بروم.

برادر بزرگترمان در زمان جنگ در منطقه‌ پدافند هوایی در دزفول خدمت می‌کرد. برادر دوم ما در هوابرد شیراز فردی واقعا نیرومند و خدا ترس و زبده  و در همه عملیات‌های جنگی پیشتاز بود. خود من در واحد زرهی 106 با واحد مخابرات ارتش و سپاه و در لشکر حضرت رسول (ص) خدمت می‌کردم.

اکثرا در یک زمان به مرخصی می‌آمدیم و از آنجایی که پدر و مادرمان به علت مشکلات روحی و زندگی به شهرستان شمال رفته بودند ما در خانه تنها بودیم.

شهید نائینی در امور مربوط به منزل مهارت زیادی داشت به همین دلیل به خاطر پذیرایی از مهمانان زیادی که به ویژه برای دیدار ایشان می‌آمدند مشکلی نداشتیم. گفتنی‌های زیادی از خدمات جنگی و ایثارگری‌های ایشان وجود دارد.

در مورد پیش از عملیات کربلای 5 و منطقه‌ای که بود برای دوستان و من می‌گفت: به ما فرمان عملیات ایذایی برای زدن تک به دشمن را دادند ما چند شب جلوتر آماده شدیم. در دو گروهان 25 نفره ساعت 12 شب آماده بودیم و در ساعت 1:30 شروع به عملیات کردیم وارد خاک‌ریز‌های دشمن شدیم بعد از درگیری‌های شدید تعداد 15 الی 20 نفر از نیروهای دشمن را با نارنجک و گلوله از بین بردیم. البته اکثر نیروهای دشمن خواب و یا در حال مستی بودند در این عملیات با شدت زیاد و سریع عمل شد که فرصتی به دشمن برای آماده شدن دست نداد و 2 الی 3 ساعت طول کشید.

بعد از عملیات به خاکریزهای خودمان برگشتیم و مدتی از منطقه‌ای که قرار داشتیم به منطقه دیگری در فاصله چند کیلومتری جابجا شدیم. البته این جابجایی زمانی بود که شهید محمدصادق نائینی برای مرخصی به تهران آمده بود. هنوز چند روزی از مرخصی ایشان باقی بود که گفت: من باید برگردم به منطقه چون جابجایی داریم. پرسیدم« مگر نیروهای دیگری آنجا نیستند؟». گفت: به آنها سخت می‌گذرد باید بروم. لباس نظامی به تن کرد خیلی محکم و استوار راهی منطقه شد. بعد از چند روز خبر شهادت ستوان یکم زرهی محمدصادق نائینی را به ما دادند.

نحوه شهادت محمدصادق اینگونه بود که وقتی به منطقه عملیاتی می‌رسد برای شکل‌دهی نیروهای تحت امر در داخل سنگر با سربازان خود به صحبت می‌نشیند ولی به علت گرما و رطوبت سنگر را ترک کرده و به فضای باز می‌روند.

حدود 6 فروند هواپیما به طرف نیروها و زاغه مهمات حمله کرده و موشک شلیک می‌کنند. نیروها همه زمینگیر می‌شوند. زاغه مهمات منفجر و موج انفجار باعث زخمی و بیهوش شدن بسیاری از نیروهای آن منطقه می‌شود.

برای دومین بار هواپیماها به طرف آن منطقه حمله کرده و با موشک‌های زمانی به سمت نیروهای زمین گیر شده شلیک می‌کنند در این حملات چند ترکش به گردن، ران پای راست و از پشت به قلب شهید اصابت می‌کند.

بعد از مدتی که به هوش می‌آید و می‌بیند دست و پای تمامی نیروهایش زخمی شده شروع به کمک کردن می‌کند تا بمباران قطع می‌شود. یک ساعت بعد از بمباران هوایی،نیروهای کمکی از راه می‌رسند و آمبولانس محمدصادق را به عقب منتقل می‌کند.

چند کیلومتر از منطقه دور شده بودند که شهید از راننده آمبولانس می‌خواهد او را به منطقه بازگرداند. این کار انجام می‌شود.

شهید محمدصادق نائینی به صورت طاق باز می‌خوابد و با لبخند می‌گوید که «بچه‌ها از طرف من از همه خداحافظی کنید من رفتم و روحش به طرف خدا پرواز می‌کند.»

دسته ها : زندگینامه

در 12 خرداد 1335 ه.ش در خانواده ای مذهبی در تهران چشم به جهان گشود. پس از دوران
طفولیت، با گذشت ایام، خصوصیات اخلاقی و انسانی وی آشکارتر شد و در بین دوستان و هم سن و سالهای خود به خوبی می درخشید. از همان ابتدای زندگی با قشر محروم جامعه ابراز همدردی می کرد و سعی داشت با کودکان فقیر و محروم در پوشیدن لباس و کفش یکسان باشد. با وجود سن کم می گفت: من دوست ندارم لباس نو بپوشم در صورتی که بچه های دیگر از آن محرومند.
پس از ورود به دوره دبیرستان شور و شوق بیشتری نسبت به اسلام در وی ایجاد شد و توجه به دانش اندوزی و مطالعات مذهبی، در او اوج گرفت. او تلاش وافری در به کارگیری اندوخته های مذهبی اش در عرصه عمل داشت.


فعالیتهای سیاسی – مذهبی
شهید کاظمی با اتمام دوره متوسطه – به دلیل حاکمیت سیاه رژیم منحوس پهلوی – تمایلی به رفتن سربازی نداشت، برای ورود به دانشگاه نام نویسی کرد و در رشته‌های پیراپزشکی و تربیت بدنی نیز پذیرفته شد. پس از ورود به دانشگاه، با وجود نیاز شدید جامعه به کار فرهنگی، تنها به درس خواندن اکتفا نکرد و شغل شریف معلمی را در کنار تحصیل برگزید تا از این راه دینش را نسبت به جامعه ادا کند. او به جهت علاقه‌ای که به قشر محروک داشت فعالیت فرهنگی خود را متوجه مدارس جنوب شهر تهران نمود و با درآمد مختصری که از این راه به دست می‌آورد به تهیه کتب و جزوه‌های دینی برای شاگردانش می‌پرداخت و به تشویق دانش آموزان در مباحث دینی، اجتماعی و سیاسی می‌پرداخت.
ناصر ضمن پی بردن به ماهیت آمریکایی رژیم شاه، از سال 1356 به مبارزات سیاسی خود شدت بخشید و در شمار جوانان فعال و انقلابی مسلمان قرار گرفت.
در همین سال بود که به دلیل فعالیتهای سیاسی در دانشگاه و به آتش کشیدن پرچم آمریکا در موقع ورود ورزشکاران آمریکایی به ورزشگاه صد هزار نفری (آزادی)، از طرف ساواک شناسایی و بعد از دستگیری به ژاندارمری تحویل داده شد و از آنجا به دادگستری منتقل و در نهایت در زندان قصر محبوس گردید. پس از چندی با اوج گیری انقلاب و فشار ملت مسلمان ایران بر رژیم جنایتکار پهلوی، ناچار او را همراه جمعی از زندانیان سیاسی آزاد کردند، به این امید که دیگر در فعالیتهای سیاسی شرکت نخواهد کرد، اما او نه تنها از مبارزات سیاسی علیه رژیم کناه گیری نکرد، بلکه به صورت فعالتری به صحنه مبارزه وارد شد.

فعالیتهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی
شهید کاظمی بنا به وظیفه شرعی و انقلابی خود در حفظ و حراست از دست آوردهای عظیم انقلاب اسلامی از خرداد ماه سال 1358 به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد. او پس از طی دوران آموزش نظامی در صحنه عمل از چنان تبحر و تجربه‌ای برخوردار شده بود که طرحهایش تحسین فرماندهان مجرب نظامی را بر می انگیخت.

ماموریت به سیستان و بلوچستان
پس از گذراندن آموزش مختصر نظامی راهی دیار محروم سیستان و بلوچستان شد و حدود چهار ماه در شهرستان زابل به فعالیت پرداخت. با توجه به محرومیت منطقه، در این مدت، تمام توانش را مصروف خدمت به مردم مستضعف آن منطقه کرد.

با اوج گیری توطئه های شیاطین شرق و غرب و ایادی داخلی آنان که با سوء استفاده از عنوان خلق عرب برای در هم شکستن اتحاد مرددم ایران و به منظور خاموش کردن شعله های فروزان انقلاب اسلامی و جلوگیری از صدور آن، به احساسات ناسیونالیستی و قومیت گرایی دامن زدند، به اتفاق دیگر همرزمانش برای رویارویی با توطئه تجزیه خوزستان راهی خرمشهر شد و تا پایان این غائله در آنجا ماند.

حضور در کردستان و مقابله با ضدانقلاب
شهید کاظمی پس از خنثی شدن غائله خوزستان به لحاظ موقعیت حساس کردستان و ایجاد آشوب و ناامنی توسط گروهکهای مزدور آمریکایی (کومله و دمکرات) بنا به پیشنهاد شهید محمد بروجردی (فرمانده وقت سپاه کردستان) به همراه چند نفر از برادران جان برکف در 17 دی ماه 1358 به پاوه رفت. این شهر که در شهریور ماه توسط شهید دکتر مصطفی چمران آزاد و پاکسازی شده بود، دوباره در اثر سازش و خیانت عوامل دولت موقت به دست ضدانقلاب افتاده بود و جاده های آن به کلی نا امن بود، که ناچار برای وورد و خروج از شهر از هلی کوپتر استفاده می شد.
شهید کاظمی فعالیت خود را در این شهر با سمت فرماندار و در کنار آن اداره امور روابط عمومی سپاه آغاز کرد و از آنجا که هنگام وورد، نیتی جز پاکسازی منطقه از لوث وجود اشرار و خدمت به مردم محروم آن دیار نداشت، برنامه هایش را با توکل به خدا و عزمی راسخ و با فعالیت شبانه روزی آغاز کرد و آن را با اعتماد و اعتقاد به نقش سازنده مردم و شناخت کلی از منطقه مبتنی ساخت. در این مدت بر اثر شایستگی، لیاقت و مدیریتی که از خود نشان داد، علاوه بر فرمانداری، به فرماندهی سپاه پاوه نیز منصوب شد. او اغلب بعد از نیمه شب،‌که کارهایش تمام می شد، با مسئولین و کارمندان جلسه می گذاشت و به حل مشکلات آنان می پرداخت.
شهید کاظمی آن بزرگ مردی که شور حسینی در سر و عشق خمینی(ره) در جان داشت، با علاقه وافر نسبت به مستضعفین کرد، هستی خود را وقف حفظ این خطه خونرنگ میهن اسلامی کرده بود و برای زدودن آلودگیها و ایجاد امینت و پاکسازی منطقه، بی امان با ضدانقلاب مبارزه می کرد.
او از اینکه قسمتهای قابل ملاحظه از سرزمین و جاده های کردستان در حاکمیت ضدانقلاب قرار داشت بشدت رنج می برد، تا اینکه تصمیم گرفت از طریق ایجاد وحدت بین ارتش و سپاه و به میدان آوردن هر چه بیشتر نیروهای بسیجی و پی ریزی یک سلسله عملیات دامنه دار، تمام مناطق تحت اشغال ضدانقلاب را از کف آنان خارج سازد، که در پرتو عنایات و امدادهای الهی به توفیقات قابل ملاحظه ای دست یافت.
شهید کاظمی معتقد بود مناطق کردنشین باید به وسیله خود مردم بومی آزاد و پاکسازی شود، بنابراین به تشکل و سازماندهی نیروهای بومی پرداخت و با همکاری برادران اعزامی، موفق به پاکسازی جاده پاوه و سپس منطقه نوربان و قشلاق شد که این خبر در منطقه انعکاس وسیعی داشت.
در بهار 1359 با یک حمله بسیار متهورانه با همکاری مردم بومی، باینگان را پاکسازی کرد و به منظور پاکسازی منطقه نوسود، در خرداد 1359 طی اطلاعیه ای از مردم منطقه درخواست کرد که خود را به پاوه برسانند. متعاقب آن، فرهنگیان، کارمندان و کسانی که اعتقاد راسخ به حفظ نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران داشتند، شبانه و به صورت مخفی خود را به پاوه رساندند. در اوایل همان سال، پس از سازماندهی نیروها، عملیات موفقی را انجام داد. در بازگشت از منطقه عملیاتی، شهید کاظمی مورد اصابت تیر قرار گرفت و مجروح شد. پس از دو ماه بستری و بازگشت مجدد به منطقه، اقدام به پاکسازی مناطق نودشه، نیسانه، نروی، نوسود، کله چنار و شمسی کرد و پس از یک سال و نیم تلاش بی وقفه در پاوه، به سنندج اعزام و مسئولیت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کردستان را عهده دار شد. دراین سمت نیز فعالیتهای درخشانی را انجام داد که پاکسازی مناطق حساس و استراتژیک مانند جاده بانه – سردشت، کامیاران، مریوان، تکاب، صائین دژ، آزادسازی بوکان، سد بوکان و عملیات دیگر از آن جمله اند. می توان گفت: تمامی سرزمین کردستان و جای جای مناطقی که به قدوم مبارک این شهید شیردل مزین گردیده، خاطرات دلاوریها و مجاهدات وی را گواهی می دهد.


ویژگیهای اخلاقی
بزرگواری، سلحشوری و ایستادگی او در کنار مردم مظلوم و مسلمان کرد و عشق او به مردم و جدا نمودن آنان از صف ضدانقلاب باعث شد تا علاقه مردم تحت ستم منطقه هر روز نسبت به وی زیادتر شود، تا جایی که مردم نام «ناصر» را بر روی کودکانشان می گذاشتند و به این نام افتخار می کردند.
تکیه کلام او این بود:
باید صفوف ضدانقلاب با مردم جدا شود. با ضدانقلاب با قاطعیت و با مردم محروم و مستضعف کرد، با مهربانی هرچه تمامتر رفتار شود.
شهید کاظمی مجاهدی نستوه، فرماندهی توانا، برادری دلسوز برای مردم، آموزگاری شریف و الگویی مناسب برای دوستان و همرزمانش بود. تبسم همیشگی و زیبایش که به موعظه دیگران و ذکر شهدا و توصیف بهشت می پرداخت، زبانزد نیروهای تحت امر ایشان بود.
او با اطمینان و محکم سخن می گفت. همواره سعی می کرد قبل از شروع هر ماموریت، تمامی نیروهای عملیاتی و واحدهای پشتیبانی را به دقت توجیه کرده و وظایف هر یک را ابلاغ کند. به آنها روحیه می داد و در عرصه نبرد نیز خود پیشاپیش آنان حرکت می کرد و این اقدام او قوت قلب رزمندگان بود.
او فردی باهوش، بصیر، شجاع، جدی، قاطع و دوست داشتنی بود. همیشه با یاد خدا وارد عمل می شد و در انتظار شهادت بود. ضدانقلاب از سرسختی و شجاعت وی به ستوه آمده بود و به واقع یکی از مظاهر درخشان (اَشِداء علی الکفار، رحماء بینهم) بود. به قول برادران: کردستان بی نام بروجردی و کاظمی ها غریب است.
او معتقد بود که هرکس مسئول کاری شد موظف است بر کار زیردستان خود نظارت کامل داشته باشد و خود این چنین بود.

شهادت

او هرروز فعالتر و خالصتر از روز پیش، وظایف و مسئولیتهای محوله را دنبال می کرد. تا اینکه سرانجام پس از آخرین ماموریت خود به شمال کردستان در تاریخ 6/6/1361 در حین پاکسازی محور پیرانشهر – سردشت در یکی از روستاهای سردشت به آرزوی دیرینه اش نایل شد و شهد شیرین شهادت را نوشید و به سوی معشوق پر کشید.
کردستان یکپارچه در سوگ او عزادار شد. مادر یکی از شهدای کردستان در روستای کوخان گریه می کرد و بر سرزنان می گفت:
من در شهادت فرزندم این قدر ناراحت نشدم، که او از فرزندم عزیز تر بود.
_________________

دسته ها : زندگینامه

در سال 1338 ه.ش در خانواده ای مذهبی و مستضعف در جنوب شهر تهران به دنیا آمد و دوران تحصیل دبستان را در مدرسه ای بنام باغ آذری گذراند. سپس تا مقطع دیپلم، تحصیلات خود را با نمرات عالی به پایان رساند. ایشان در تمام طول دوران تحصیل از هوش و حافظه ای قوی برخوردار بود.
گرایش دینی و علایق مذهبی از همان کودکی در حرکات و سکنات شهید دستواره به وضوح نمایان بود و هر روز افزایش می یافت. او به تلاوت قرآن و شرکت در مسابقات قرائت قرآن علاقه وافری داشت. زمانی که خود هنوز به سن تکلیف نرسیده بود اعضای خانواده را به انجام تکالیف الهی و رعایت اخلاق اسلامی توصیه می کرد و همسایگان، او را به عنوان روحانی خانواده اش می شناختند.


فعالیتهای سیاسی – مذهبی
با اوج گیری انقلاب اسلامی، همراه با سیل خروشان امت مسلمان در تظاهرات و فعالیتهای مردمی شرکت فعال داشت و در این زمینه چند بار توسط عوامل رژیم منحوس پهلوی دستگیر شد.
سال 1357 زمانی که در سال آخر دبیرستان درس می خواند نه تنها خود فعالانه در تظاهرات و اعتراضات عمومی علیه طاغوت شرکت می کرد، بلکه دوستان همکلاسی و برادران کوچکترش را نیز به این امر ترغیب و تشویق می نمود.
زمانی که یکی از برادرانش گفته بود شاه توپ و تانک دارد و پیروزی بر او مشکل است اظهار داشته بود که: «ما خدا را داریم.»
به واسطه حضور فعال و مستمری که در صحنه های مختلف داشت توسط عوامل رژیم شناسایی و در روز 14 آبان سال 1357 در دانشگاه تهران دستگیر و روانه زندان گردید، اما پس از مدتی از زندان آزاد شد. به هنگام ورود حضرت امام خمینی(ره) فعالانه در مراسم استقبال از حضرت امام(ره) شرکت کرد و مسئولیت امنیت قسمتی از میدان آزادی را به عهده گرفت.
پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی جهت پاسداری از دست آوردهای انقلاب به جمع پاسداران کمیته انقلاب اسلامی پیوست و طی چهار ماه خدمت خود در این نهاد انقلابی، زحمات زیادی را در جهت انجام ماموریتهای مختلف و تثبیت حاکمیت انقلاب اسلامی تحمل نمود. سپس به خیل سپاهیان پاسدار پیوست و بلافاصله داوطلبانه طی ماموریتی عازم کردستان شد.


او همراه فرماندهان عزیزی چون شهید چراغی و حاج احمد متوسلیان، زحمات زیادی را در مقابله با ضدانقلاب به جان خرید. بعد از آزادسازی شهر مریوان در معیت برادر متوسلیان و سایر برادران رزمنده وارد شهر مریوان شد. از آنجا که این شهر جنگ زده پس از آزادی با مشکلات متعددی مواجه بود و سازمانها و موسسات دولتی تعطیل شده بودند، به دستور برادر متوسلیان، برادر پاسدار در مراکز و ادارات مختلف از جمله شهرداری،‌رادیو و تلویزیون مشغول خدمت شدند. شهید دستواره نیز ماموریت یافت تا کالاهای ضروری مردم را تهیه کرده و در اختیار آنان قرار دهد. او به نحو احسن این ماموریت را انجام داد و در روزهای عملیات نیز مانند سایر برادران، سلاح به دست در قله های مریوان با ضدانقلاب و با دشمن بعثی جنگید. ایشان مدتی نیز فرماندهی پاسگاه شهدا، در محور مریوان را به عهده داشت.

شهید دستواره و دفاع مقدس
هنگامی که سردار متوسلیان ماموریت یافت تیپ محمدرسول الله(ص) را تشکیل دهد، او همراه سایر برادران به سمت جبهه های جنوب عزیمت کرد و در آنجا به علت مهارت در جذب نیرو مامور تشکیل واحد پرسنلی تیپ گردید.
ایشان با میل باطنی که به گردانها رزمی داشت، روحیه اطاعت پذیری اش باعث شد تا بدون هیچگونه ابهامی مسئولیت محوله را قبول کند، اما از فرماندهان تقاضا کرد که مجاز به شرکت در عملیات باشد. بنابراین در روزهای عملیات، سلاح به دست در کنار فرماندهان گردان وارد عمل می شد.
شهید دستواره به همراه سرداران لشکر محمدرسول الله(ص) برای یاری رساندن به مردم مسلمان و ستمدیده لبنان و شرکت در نبردهای پرحاسه رمضان و مسلم بن عقیل به فرماندهی تیپ سوم ابوذر منصوب گردید و تا زمان عملیات خیبر در همین مسئولیت به خدمت صادقانه مشغول بود.
در عملیات خیبر بعد از شهادت فرمانده دلاور لشکر محمدرسول الله(ص) - «شهید حاج همت» و واگذاری فرماندهی به «شهید کریمی» - سید به عنوان قائم مقام لشکر 27 حضرت رسول(ص) منصوب گردید. پس از شهادت برادر کریمی در عملیات بدر، به عنوان سرپرست لشکر در خدمت رزمندگان اسلام علیه کفار جنگید و در نهایت با انتصاب فرماندهی جدید لشکر، ایشان همچنان به عنوان قائم مقام لشکر، در خدمت جنگ و دفاع مقدس انجام می کرد.
مناطق اشغالی کردستان و صحنه های مختلف جبهه های جنوب کشور بویژه عملیات والفجر8 و جاده ام القصر (در فاو) شاهد دلاوریهای عاشقانه و جانفشانیهای این شهید عزیز است.


ویژگیهای اخلاقی
از خصوصیات بارز شهید، خوشرویی، جذابیت، صفای باطن، اخلاص و توکل به خدا بود. به گفته همرزمانش، جایی که او بود غم و اندوه بیرون می رفت. او در روحیه دادن به رزمندگان نقش به سزایی داشت. از شجاعت بالایی برخوردار بود. تجزیه و تحلیل حساب شده مسائل جنگ و قدرت تصمیم گیری سریع، یکی از ویژگیهایی بود که در مشکلات، سید را یاری می کرد. با آنکه از نظر جسمی بدنی نحیف و لاغر داشت، خستگی ناپذیری و اعتماد به نفس او زبانزد خاص و عام بود.
او در اکثر نبردها بجز مواقعی که مجروح شده بود، حضور داشت و در شبهای عملیات تا صبح در خط اول درگیری با دشمن و در کنار رزمندگان از نزدیک به هدایت عملیات می پرداخت.
آن بزرگوار تا هنگام شهادت 11 بار مجروح شد ولی هرگز از پای ننشست و با شجاعت کم نظیر تا نثار جان عزیزش به دفاع از اسلام و آرمانهای متعالی حضرت امام خمینی(ره) و حفظ کیان جمهوری اسلامی ادامه داد.

نحوه شهادت
در عملیات کربلای 1 – که برادرش حسین در خط پدافندی شهید شد – جهت شرکت در مراسم تشییع و تدفین او به تهران رفت. ولی بیش از سه روز در تهران نماند و به منطقه بازگشت. وقتی به وی گفته می شود که خوب بود لااقل تا شب هفت برادرت می ماندی و بعد بر می گشتی، در جواب می گوید به آنها گفته ام کنار قبر حسین قبری را برای من خالی نگهدارید.
بیش از 10 روز از شهادت برادرش نگذشته بود که در عملیات کربلای 1، «روز آزادسازی شهر مهران» از چنگال دشمن بعثی، روح بزرگش از کالبدش رها شد و مظلومانه به شهادت رسید و در جرگه شهیدان کربلا راه یافت و بر سریر «عند ربهم» جلوس نمود.


منبع : سایت جامع دفاع مقدس

دسته ها : زندگینامه

در سال 1310 در روستای طالقان متولد شد و تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در طالقان و دبیرستان نظام تهران گذراند و پس از اخذ دیپلم وارد دانشکده افسری شد و با درجه ستوان دومی از آن دانشکده فارغ التحصیل شده و کار خود را از فرماندهی دسته در نیروی زمینی آغاز کرد.
وی در طول خدمت به علت شایستگی توانست تا درجه سرتیپی وگذراندن دوره دانشکده فرماندهی و ستاد پیش برود اما با ا ین وجود بعلت فعالیت علیه رژیم سابق از سال 1330 تا 1352 , 4 بار به زندان افتاد .
فلاحی پس از پیروزی انقلاب به سمت فرماندهی نیروی زمینی ارتش منصوب شد و از آغاز جنگ در جبهه های نبرد حق علیه باطل حضور دائم داشت و پس از برکناری بنی صدر از فرماندهی کل قوا , طی حکمی از سوی حضرت امام (ره ) مسئولیت جانشین فرماندهی نیروهای مسلح ستاد مشترک به وی واگذار شد.
امیر فلاحی , افسری بسیار فعال و کوشا بود و علاقه شدیدی به حفظ نظام جمهوری اسلامی داشت و تا آنجا که در توان داشت سعی می کرد هماهنگی لازم را در بین ارتش و سایر نیروها مانند سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و دیگر نیروهای مردمی بوجود آورد.
امیر سرلشکر فلاحی سرانجام در بازگشت از سفری که به منظور دیدار از مناطق آزاد شده در عملیات ثامن الائمه به جنوب به همراه بیش از صد تن C رفته بود بر اثر سقوط هواپیمای 130 ـ از خدمتگزاران به اسلام به درجه رفیع شهادت نائل آمد.


یک نوشته به یادگارمانده  از  شهید فلاحی:
انسان از راه اندیشه پرواز می کند; کاوش می کند; می بیند; به رازها پی می برد; مناعت طبع پیدا می کند; از اسارت هوسها , غرضها , حسادتها , خودبینی ها رها می شود و سرانجام از راه اندیشه به آرامش درون می رسد. به اقلیم وجود آنها پا می نهد و بر دیدگاهی رفیع می ایستد و افق بیکران و نامتناهی اقلیم الهی را می بیند و بر صفحه رادار اندیشه خود , عوارض مادی را نمی بیند , یک صفحه شفاف روحانی و ربانی می بیند که لکه های عوارض مادی بر آن محسوسند.


منبع : سایت جامع دفاع مقدس

دسته ها : زندگینامه

سید علیرضا یا سینی در فروردین ماه سال 1330 در شهرستان آبادان به دنیا آمد و چهل و سه سال بعد در حالی که مسئولیت معاونت هماهنگ کننده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بر عهده داشت در مورخه 73,10,15 در یک سانحه هوایی در نزدیکی اصفهان , به همراه فرمانده نیروی هوایی ; سرلشکر شهید منصور ستاری و تنی چند از فرماندهان عالیرتبه نیروی هوایی . به درجه رفیع شهادت نایل آمد. وی در سال  1348 به نیروی هوایی وارد شد . همانند دیگر خلبانان پس از طی مقدمات پرواز در ایران به آمریکا اعزام شد و بعد از گذراندن موفقیت آمیز دوره های پرواز با سربلندی به ایران بازگشت و به عنوان خلبان شکاری اف 4 مشغول به خدمت شد. با شروع جنگ به عنوان یک خلبان شجاع و با تجربه وارد جرگه مدافعان آسمان ایران شد . وی بارها و بارها با به پرواز در آوردن پرنده آهنین بال خود سایه امنیت را بر آسمان ایران بر قرار نمود. با  اینکه 3مرتبه اقدام به Eject  کرده بود و از تبار جانبازان به حساب می آمد ولی به پرواز های جنگی خویش ادامه می داد. ایشان از خلبانانی بودند که به همراه بزرگانی چون سرهنگ خلبان شهید خلعتبری, سرگرد خلبان شهید طالب مهر, سرگرد خلبان شهید اکرادی ,سرهنگ خلبان شهید دوران در هفتم آذر59 نیروی دریایی عراق را نابود کردند. کسی که استاد خلبان بود و با هواپیماهای دیگر مثل   , MIG 29 وF 5 هم پرواز می کرد ولی هواپیمای محبوبش فانتوم بود. از مسولیت های ایشان می توان به موارد زیر اشاره نمود :

1.     افسر خلبان کابین جلو هواپیمای اف چهار در پایگاه ششم شکاری بوشهر

2.     افسر هماهنگ کننده آموزش خلبانان ایرانی در پاکستان

3.     فرمانده عملیات پایگاه سوم شکاری همدان

4.     فرمانده پایگاه سوم شکاری همدان

5.     فرمانده پایگاه دهم شکاری چاه بهار

6.     فرمانده پایگاه هفتم شکاری شیراز

7.     معاونت هماهنگ کننده نیروی هوایی

لازم به ذکر است که ایشان پس از تیمسار محققی بیشترین ساعت پرواز را با فانتوم دارند. همچنین پایگاه ششم شکاری بوشهر به نام این بزرگوار مزین شده است. در ادامه توجه شما را به خاطراتی از این بزرگوار که توسط یکی از  خلبانان هم پروازش نقل شده است جلب می نمایم.

یک هفته از حمله عراق به میهن اسلامیمان می گذشت . در آن یک هفته , ما با انجام چندین ماموریت موفقیت آمیز , آنچه در دوران آموزشی یاد گرفته بودیم , به صورت عملی تجربه می کردیم , ولی خیلی چیزها که زمان آموزشی آموخته بودیم , در جنگ قابل پیاده کردن نبود. بر عکس , در شرایط مختلف , مواردی را تجربه کرده بودیم که در آموزش به آن اشاره ای نشده بود.
روز ششم مهر ماه 59 , ماموریتی به ما محول شد . در این ماموریت چهار هواپیمای « اف ـ 4 » برای بمباران پل « الکوت » در برنامه قرار گرفته بودند. این بار نیز من کابین عقب هواپیمای جناب سروان یاسینی بودم و شش تن دیگر از خلبانان با ما هم پرواز بودند.
طبق اطلاعات رسیده , این پل برای دشمن جنبه حیاتی داشت و انهدام آن موجب قطع پشتیبانی نیروهای دشمن در منطقه جنوب می شد. در حقیقت , پل در شهر الکوت واقع شده بود که جنوب عراق را با شمال آن مرتبط می کرد. به هر حال بعد از انجام توجیه با هواپیماهایی که به انواع بمب مجهز شده بودند , به پرواز در آمدیم . در حالی که یکی یکی شهرهای کوچک و بزرگ خود را پشت سر می گذاشتیم از بالای اروند رود هم گذشتیم و ارتفاع خود را کم کردیم تا از دید رادارهای دشمن پنهان باشیم . وقتی که نزدیک جزیره مجنون رسیدیم آرایش خود را تغییر داده , به سوی هدف پیش می رفتیم که ناگهان تعداد سی چهل دستگاه لودر و بولدوز را در حال ساختن خاکریز مشاهده کردیم . جناب یاسینی را صدا زدم و گفتم :
آقا رضا! اینها را مورد هدف قرار بدهیم
نه آقا مسعود! البته اهمیت انهدام اینها کمتر از پل نیست , ولی الان باید سر وقت پل بریم !
در جوابش گفتم :
برای فردا هم هدف جدیدی پیدا کردیم !
چون بیشتر پروازهای برون مرزی داوطلبانه انجام می شد. اگر هدف مهمی را در طول مسیر مشاهده می کردیم می زدیم . لذا نه تنها از مرکز مورد بازخواست قرار نمی گرفتیم که چرا طبق برنامه عمل نکردیم ; بلکه خوشحال هم می شدند.
ما با سرعت مافوق صوت در خاک عراق به سوی هدف به پیش می تاختیم , با نزدیک شدن به شهر الکوت یک بار دیگر زمان پرواز و سرعت را محاسبه کردم و گفتم :
آقا رضا! دو ثانیه دیگر بالای هدف هستیم .
الان اوج می گیرم .
هنوز ثانیه ای نگذشته بود که پل الکوت نمایان شد و جناب یاسینی در حال افزایش ارتفاع بود که بتواند با شیرجه ای مناسب بمبها را روی پل رها سازد , که یک باره صدا زد :
مسعود! تعدادی از مردم غیرنظامی در حال عبور از روی پل هستند , یک گردشی انجام می دهیم تا روی پل خلوت شود.
با این حرف او , بقیه هواپیماها هم گردشی بیضی شکل روی الکوت انجام دادند و دوباره روی پل قرار گرفتیم . هنوز روی پل مملو از جمعیت بود که رضا دوباره ادامه داد و گفت :
معطل شدن در اینجا خطرناک است , برویم هدفی را که در سر راه دیدیم بزنیم .
بقیه خلبانها هم موافقتشان را از پشت رادیو اعلام کردند و هر چهار فروند بال در بال هم به سوی جزیره مجنون تغیر مسیر دادیم . چند لحظه بعد , همگی بالای سر لودر و بلدوزرهایی که برای توپخانه عراق خاکریز احداث می کردند , قرار گرفتیم . بمب هایمان را روی سر آنها رها کرده و به پایگاه برگشتیم , در حالی که همگی از ته دل خوشحال بودیم که انسان بی گناهی را مورد هدف قرار نداده ایم .

ماموریتی دیگر
در یک صبح پاییزی سال اول جنگ , عقربه های ساعت , حدود 7 را نشان می داد . هنوز دقایقی از ورودم به گردان نگذشته بود که برنامه پروازی , اعلا م شد . چهار فروند هواپیمای « اف ـ 4 » در یک دسته پروازی به رهبری جناب محققی در برنامه قرار گرفته بودند.
در این ماموریت , من ناوبر و خلبان کابین عقب هواپیمای شماره 2 , (هواپیمای جناب یاسینی ) بودم . ساعت 8 صبح به اتاق توجیه رفتیم , در آنجا مسیر رفت و برگشت و ارتفاع پرواز در طول مسیر تعیین شد و توسط لیدر دسته گفته شد که هدف , تانکرهای سوخت رسان وسایل موتوری دشمن است که از طریق مرز کویت آورده و در منطقه ای به نام « صفان » نزدیک یک قهوه خانه در زیر نخلها استتار کرده اند که براحتی هم قابل شناسایی نیست , باید نزدیک هدف ارتفاع را کم کنیم تا به وضوح قابل شناسایی باشد. ما بعد از توجیه , اتاق را ترک کرده و به سوی پرنده های آهنین خود حرکت کردیم . در مسیر با رضا صحبت می کردم که در بین صحبت گفت :
آقا مسعود! ناراحت که نیستی , با من هم پرواز می شوی !
راستش را بخواهی از خدا مه که همیشه با شما هم پرواز شوم .
شما می دانید , اگر هواپیما عیب بیاورد , من پرواز را لغو نمی کنم .
به همین دلیل است که دوست دارم با شما پرواز کنم .
شهید یاسینی از جمله کسانی بود که اگر هواپیما عیبی به غیر از موتور و هیدرولیک می آورد پرواز را لغو نمی کرد.
هنوز به سر باند پروازی نرسیده بودیم که دو فروند از چهار فروند عیب آوردند و به آشیانه برگشتند.
فقط هواپیمای شماره یک (جناب محققی ) و شماره دو (جناب یاسینی ) به هوا برخاستند. در آسمان گردشی کرده و از روی خلیج فارس پرواز را ادامه دادیم و آنگاه از نزدیک مرز کویت (جزیره بوبیان ) حرکت کرده و از غرب فاو به هدف نزدیک می شدیم .
نزدیک ظهور بود و لکه های ابر پراکنده در هوا به چشم می خورد. خورشید از پس این لکه های ابر حالت زیبایی پیدا کرده بود و ما غرق تماشای این طبیعت زیبا بودیم . چون اطلاع داده بودند که در آن منطقه پدافند ضدهوایی نیست , ما زیاد دقت نمی کردیم که یک لحظه شلیک ضدهوایی به طرفمان شروع شد. لیدر دسته (جناب محققی ) خیلی حساس بود. با دیدن این صحنه خیلی ناراحت شد و گفت :
شماره 2 من دور می زنم . با این ضد هوایی کار دارم .
رضا هم در جوابش گفت :
من هم یک گردشی انجام می دهم تا بال در بال هم بریم .
جناب محققی برگشت و یک رگبار با مسلسل هواپیما به سوی این ضد هوایی خالی کرد , به طوری که خدمه و تکه هایی از توپ ضدهوایی به هوا پرتاب شدند. سپس برگشتیم و راهمان را ادامه دادیم . وقتی که به نزدیک هدف رسیدیم , ارتفاع را کم کردیم تا لای نخلها را جست و جو کنیم . دو ثانیه نگذشته بود که شماره یک گفت :
شماره 2 هدف زیر این نخلهاست .
ما هم به دقت نگاه کردیم , دیدیم حدود 40 دستگاه کامیون حامل سوخت , نزدیک قهوه خانه به ردیف قرار گرفته اند. بعد از شماره یک , ارتفاع مناسب را گرفته و به سوی هدف شیرجه زدیم و بمبها را رها کردیم . در چشم به هم زدنی آنجا را به جهنمی تبدیل کردیم . پس از بمباران آنچنان حجم دود و آتش منطقه را فرا گرفته بود که مجبور شدیم سریع گردش کرده و از آنجا دور شویم تا دود ناشی از سوختن تانکرها ما را با مشکل مواجه نکند. پس از انجام یک ماموریت موفق دیگر سالم به پایگاه برگشتیم , وقتی از هواپیما پیاده شدیم , گفتم :
آقا رضا! من می دانستم که اگر با شما باشم دست خالی بر نمی گردم .
با خنده گفت :
مسعود! هندوانه زیر بغلم نگذار , همه کارها دست خداست , ما چه کاره هستیم .
این در حالی بود که دو روز بعد رسانه ها اعلام کردند هنوز عراق با کمک کویت نتوانسته است آتش آن منطقه را مهار کند.
_________________
پاینده باد ایران   زنده باد ایرانی

دسته ها : زندگینامه

صاحبنظران جنگ های هوایی شهید شیرودی را « نامدارترین خلبان جهان» نامیده اند . وی هنگام هجوم به دشمن با هلیکوپتر به صورت مایل شیرجه می رفت و دشمن را زیر رگبار گلوله می گرفت و مثل جت جنگنده فانتوم مانور می داد.
به گزارش خبرگزاری مهر، شهید علی اکبر شیرودی در دیماه 1334 در روستای بالاشیرود تنکابن در استان مازندران چشم به جهان گشود . پدر این شهید بزرگوار در مورد خوابی که پیش از بدنیا آمدن علی اکبر دیده می گوید :" پیش از تولد علی اکبر در خواب دیدم که بر فراز بام خانه، ستاره درخشانی است که چشمها را خیره می کند به طوری که اهالی از اطراف برای تماشای آن می آمدند. علی اکبر که متولد شد، درشت تر از نوزادان دیگر بود و اعجاب اقوام و همسایگان را بر انگیخت".

هنگامی که شهید شیرودی طفلی بیش نبود پدرش تحت تأثیر خوابی که دیده بود در تعلیم قرآن به فرزند همت گمارد. در دوران دبستان نیز نه تنها از نظر جسمی جثه ای درشت داشت بلکه از نظر هوش و استعداد از بسیاری از همسالان خود گوی سبقت را ربوده بود. بعد از اتمام دوره ابتدایی و کسب رتبه شاگرد اولی، به دلیل نبود دبیرستان در روستای بالاشیرود در دبیرستان شیرود در شش کیلومتری محل سکونتش ادامه تحصیل داد. وی که از مشکلات مالی خانواده مطلع بود از طریق کارگری و کشاورزی به پدرش کمک می کرد.

در دوران جوانی همچنان از لحاظ ایمان، اخلاق و تحصیل سرآمد جوانان آن منطقه بود. معلم تعلیمات دینی وی در خصوص ویژگی های اخلاقی علی اکبر می گوید : "اخلاق اسلامی و رفتار جوانمردانه  او نشانه هایی از خصوصیات جوانی میرزا کوچک خان را مجسم می کرد."

شهید علی اکبر قربان شیرودی در سال آخر دبیرستان جهت یافتن کار به تهران آمد و در کنار کار به ادامه تحصیل پرداخت. در سال 1350 با افکار و مبارزات امام خمینی (ره) آشنا شد و شروع به مطالعه معارف و کتابهای ادیان مختلف همچنین کتب فلسفی و سیاسی از جمله نوشته های شهید مطهری کرد.

شهید شیرودی، در سال1351 وارد دوره مقدماتی خلبانی شد و پس از مدتی برای گذراندن دوره کامل به پادگان هوا نیروز اصفهان منتقل شد. با اتمام دوره خلبان هلیکوپتر کبری به این موضوع پی برد که نفوذ آمریکایی ها در ارتش و فرهنگ کشور بیش از آن است که تصور می شد. وی پس از پایان دوره خلبانی به عنوان خلبان به استخدام ارتش در آمد و به پادگان هوانیروز کرمانشاه منتقل شد. در این ایام با شهید احمد کشوری، از خلبانان مؤمن که از همشهریانش نیز بود آشنا شد.

این شهید بزرگوار در دوران مبارزات انقلاب اعلامیه های حضرت امام خمینی(ره) را در کرمانشاه پخش می کرد و در آستانه پیروزی انقلاب همراه با حجت الاسلام آل طاهر مسئولیت حفاظت از کرمانشاه به خصوص رادیو و تلویزیون و ادارات مهم دولتی را بر عهده گرفت. در غائله کردستان داوطلبانه به این منطقه شتافت و در مقابل گروه های ضد انقلاب به مبارزه پرداخت. در همین دوره و در سن 24 سالگی به دلیل فداکاری های کم نظیر و تحرکات فوق العاده اش به عنوان فرمانده خلبانان هوانیروز انتخاب شد.

شهید شیرودی در حماسه پاوه نیز نقش تعیین کننده ای در آزادسازی شهر ایفا کرد به طوری هاشمی رفسنجانی به نشانه سپاسگزاری از وی گفت : "شیرودی حق بزرگی در این کشور دارد." شهید چمران در خصوص رشادت های شهید شیرودی در غائله کردستان و پاوه می گوید: "هنگام هجوم به دشمن با هلیکوپتر به صورت مایل شیرجه می رفت و دشمن را زیر رگبار گلوله می گرفت و مثل جت جنگنده فانتوم مانور می داد. او با آن وحشتی که در دل دشمن ایجاد می کرد، بزرگترین ضربات را به آنها می زد".همرزمان این شهید بزرگوار در خصوص شخصیت والای خلبان شیرودی می گویند: روزی در تعقیب ضد انقلاب وقتی خواست راکتی شلیک کند متوجه حضور بچه ای در آن حوالی شد، برگشت و ابتدا با بال هلیکوپتر بچه را ترساند و از آنجا راند و بعد برگشت و حمله کرد.

شهید شیرودی پس از سه سال مبارزه با ضد انقلاب در غرب کشور به اصرار روحانیون و همرزبان پاسدارش در 20 شهریور 1359 به مدت یک ماه به مرخصی رفت، اما بیش از 10 روز در تنکابن نماند، چراکه با شنیدن حمله عراق به جنوب ایران به منطقه بازگشت. در آن چند روز نیز با اینکه منافقان و ضد انقلاب در تعقیب او بودند، وی بدون محافظ و تنها با یک قبضه کلت کمری که از حجت الاسلام حاج احمد خمینی هدیه گرفته بود در تنکابن تردد می کرد و اغلب اوقات با لباس کار به میان روستاییان می رفت و در کشتزارها به سالخوردگان کمک می کرد.

با شروع جنگ تحمیلی در 31 شهریور ماه سال 1359 به منطقه کرمانشاه رفت. وی هنگامی که شنید بنی صدر دستور داده پادگان تخلیه و انبار مهمات منهدم شود از دستور سرپیچی کرد و به  دو خلبانی که با او همفکر بودند گفت : "ما می مانیم و با همین دو هلیکوپتری که در اختیار داریم مهمات دشمن را می کوبیم و مسئولیت تمرد را می پذیریم". در طول 12 ساعت پرواز بی نهایت حساس و خطرناک، این شهید به عنوان تنها موشک انداز پیشاپیش دو خلبان دیگر به قلب دشمن یورش برد. شجاعت و ابتکار عمل این شهید نه تنها در سراسر کشور، بلکه در تمام خبرگزاری های مهم جهان منعکس شد. بنی صدر برای حفظ ظاهر دو هفته بعد به او ارتقاء درجه داد، اما خلبان شیرودی درجه تشویقی را نپذیرفت و تنها خواسته اش این بود که کارشکنی های  بنی صدر و بی تفاوتی برخی از فرماندهان را به عرض امام (ره) برساند. در همان ایام به دستور فرماندهی هوانیروز چند درجه تشویقی گرفت و از ستوانیار سوم خلبان به درجه سروانی ارتقاء یافت، اما طی نامه ای به فرمانده هوانیروز کرمانشاه در 9  مهر 1359 چنین نوشت:" اینجانب خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه می باشم و تا کنون برای احیای اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگ ها شرکت نموده اند، منظوری جز پیروزی اسلام نداشته ام و به دستور رهبر عزیزم به جنگ رفته ام. لذا تقاضا دارم درجه تشویقی که به اینجانب داده اند، پس گرفته و مرا به درجه ستوانیار سومی که بوده ام، برگردانید".

شهید شیرودی در عملیاتهای پروازی خود تلفات سنگینی را به نیروها و تجهیزات دشمن در نقاط استراتژیکی غرب کشور وارد کرد. در 13 دی ماه 1359 وقتی خیانت های آشکار بنی صدر را دید به افشاگری پرداخت و از شنوندگان سخنانش خواست با ایمان و اسلحه و چنگ و دندان از میهن اسلامی دفاع کنند. در همین ایام شهید علی اکبر شیرودی را به خاطر باز پس گیری ارتفاعات بازی دراز بازداشت تنبیهی کردند و در واکنش به این مساله روحانیون متعهد و اعضای سپاه کرمانشاه مراتب ناراحتی خود را در اسرع وقت به اطلاع اعضای شورایعالی دفاع از جمله آیت الله خامنه ای و حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی رساندند و حکم بازداشت وی در 6 دی ماه سال 1359 منتفی شد.

وی در مصاحبه ای که در مجله پیام انقلاب منتشر شد، علت زنده مانده اش را پس از چند هزار مأموریت هوایی و انجام بالاترین پروازهای جنگی در دنیا و نجات یافتن از 360 خطر مرگ مشیت و عنایت الهی عنوان می کند.

او به دلیل لیاقت و شجاعت ظرف هفت ماه از درجه ستوانیاری به درجه سروانی ارتقاء یافت. شهیدعلی اکبر شیرودی از شهادت خود آگاه بود، چنان که به یکی از روحانیون متعهد کرمانشاه گفته بود: " شهید احمد کشوری را در خواب دیدم که به من گفت شیرودی یک عمارت خیلی خوبی برایت گرفته ام و باید بیایی و در این عمارت بنشینی".

آخرین عملیات پروازی خلبان شیرودی در بازی دراز صورت گرفت. عراق لشکری زرهی با 250 تانک و با پشتیبانی توپخانه و خمپاره انداز و چند فروند جنگنده روسی و فرانسوی، برای بازپس گیری ارتفاعات «بازی دراز» به سوی سر پل ذهاب گسیل می کند.  

خلبان یاراحمد آرش که به همراه شهید شیرودی در این عملیات پروازی شرکت داشت، درمورد چگونگی شهادت این خلبان دلاور چنین می گوید: " بارها او را در صحنه جنگ دیده بودم که خود را با هلیکوپتر به قلب دشمن زده و حتی هنگام پرواز مسلسل به دست می گرفت. درآخرین نبرد هم جانانه جنگید و بعد از آنکه چهارمین تانک دشمن را زدیم، ناگهان گلوله یکی از تانک های عراقی به هلیکوپتر اصابت کرد و در همان حال شیرودی که مجروح شده بود با مسلسل به همان تانک شلیلک کرده و آن را منهدم نمود و خود نیز به شهادت رسید."

جنازه شهید شیرودی پس از تشیع باشکوه در روستای شیرود تنکابن به خاک سپرده می شود. از شهید شیرودی دو فرزند به نام عادله و ابوذر که در هنگام شهادت پدر 4ساله و یک ساله بودند به یادگار مانده است.

پس از شهادت سروان خلبان علی اکبر شیرودی در تاریخ 8 اردیبهشت 1360،  شخصیت های مملکتی نسبت به شخصیت والا و سلوک اخلاقی وی اظهارات مختلفی نموده اند از جمله حضرت آیت الله خامنه ای از وی به عنوان اولین نظامی که در نماز به او اقتدار کرده است، یاد می کند و او را مکتبی، مومن و جنگنده در راه خدا توصیف می کنند. حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی در مورد وی می گوید: " من در قیافه شیرودی مالک اشتر را دیدم." همچنین شهید دکتر مصطفی چمران، وزیر دفاع وقت او را « ستاره درخشان جنگ های کردستان» نامیده است. صاحب نظران جنگ های هوایی او را « نامدارترین خلبان جهان» نامیده اند؛ چنان که شهید تیمسار فلاحی، رئیس ستاد مشترک ارتش در باره وی می گوید: "ناجی غرب و فاتح گردنه ها و ارتفاعات آریا، بازی دراز، میمک، دشت ذهاب و پادگان ابوذر بود. او غیر ممکن ها را ممکن ساخت. کسی بود که وقتی خبر شهادتش را به امام (ره) دادم، امام در مورد وی فرمود:" او آمرزیده است".
_________________
پاینده باد ایران   زنده باد ایرانی

دسته ها : زندگینامه

محسن وزوائی در پنجم مرداد ماه 1339 در تهران متولد شد . شش ساله بود که قدم در راه تحصیل علم گذاشت . او پس از اتمام دوره ابتدائی دوره متوسطه رادردبیرستان دکتر هشترودی به پایان رساند ودر سال 1355به دانشگاه راه یافت ودر رشته شیمی دانشگاه صنعتی شریف مشغول به تحصیل شد .
شهید وزوائی از کودکی بدلیل اینکه پدرش همرزم آیت الله کاشانی بود با الفبای سیاسی آشنا شد .اوبا شناختی که از سیاست پیدا کرده بود و نیزشناخت صحیحی از مکتب اسلام داشت در دانشگاه از طیف گونان و منحرف سیاسی پرهیز می کرد تا اینکه با تشکیل انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه به این انجمن می پیوندد.

شهید وزوائی همزمان با شرکت در فعالیت های سیاسی و عقیدتی از سال 1356 مسئولیت هدایت مبارزات دانشجویی را در دانشگاه شریف ، علیه رژیم پهلوی را به عهده داشت . او در روزهای پر تلاطم انقلاب نقش حساس هدایت را بردوش می کشید و از تظاهرات 17 شهریور 1357 تا ورود امام به ایران همه جا به عنوان جلو دار و هدایت کننده تظاهرات و تشکل های دانشجوئی بود .همجنین وی در درگیری های مسلحانه و سرنوشت ساز 19 تا 22 بهمن 1357 حضوری پر ثمر داشت و در تصرف دو پادگان مهم جمشیدیه و عشرت آباد شهامت بالائی نشان داد .

با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل جهاد سازندگی شهید وزوائی به عضویت این جهاد در آمد و برای خدمت به مردم راهی لرستان شد . وی پس از انقلاب علاوه بر جهاد در بیشترارگان هااز جمله کمیته ، بسیج و آموزش و پرورش خدمت کرد.

به دنبال تلاش های سازشکارانه دولت موقت واعتراض اقشار مختلف مردم شهید محسن وزوائی از کردستان به تهران آمد و پس از هماهنگی و برنامه ریزی های لازم با جمعی از دانشجویان پیرو خط امام در روز 13 آبان 1358 سفارت آمریکا را به عنوان لانه جاسوس تسخیر کرد . او با توجه به اینکه تسلط کافی به زبان انگلیسی داشت سخنگوی دانشجویان پیرو خط امام برگزیده می شود و اغلب مصاحبه های رسانه های خارجی توسط وی صورت می گرفت .

شهید وزوائی با تشکیل سپاه به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در می آید و مدتی به عنوان فرمانده مخابرات سپاه انجام وظیفه کرده سپس سرپرستی واحد اطلاعات عملیات به او محول می گردد .

وی به دنبال تجاوز عراق داوطلبانه به جبهه غرب عزیمت می کند که با ورودش به این منطقه تحولی در این محور پدید می آید . بطوریکه در عملیات سرنوشت ساز پارتیزانی به عنوان فرمانده گردان نهم مسئولیت محور تنگ کورک تا حد فاصل تنگ حاجیان را به عهده می گیرد .

در اردیبهشت 1360طرح آزاد سازی ارتفاعات بازی دراز در دستور کار قرار می گیرد . وزوائی نیز در تمام مراحل شناسائی این حمله حضور می یابد ودر آنجا رابطه صمیمانه با خلبان شهید شیرودی پیدا می کند .

شهید وزوائی در طول جنگ در عملیات های متعدد با مسئولیت های گونان حضور داشت . در 20آذز 60 در عملیات مطلع الفجر ، فرمانده عملیات بود .در سال اسفند سال 60فرمانده گردان حبیب بن مظاهر تیپ تازه تاسیس محمد رسول الله می شود که در عملیات فتح المبین این گردان نوک عملیات بود . با تاسیس تیپ 10سید الشهدا فرمانده این تیپ می شود .

تیپ 10سید الشهدا در 23 فروردین ماه 1361 وارد عملیات بیت المقدس شده و برای اجرای بهتر عملیات با تیپ حضرت رسول ادغام می شوند . وزوائی نیزفرماندهی محور اصلی را عهده دار می شود .

شهید وزوایی این عاشق وارسته و مجاهد آگاه پس از ماهها مجاهدت و مبارزه با دشمان اسلام و حماسه آفرینی در عملیاتهای متعدد به خصوص بیت المقدس سرانجام در 10اردیبهشت سال 1361 در عملیات بیت المقدس هنگام هدایت نیرو های تحت امر بر اثر اصابت گلوله و ترکش به شهادت می رسد .


منبع : سایت جامع دفاع مقدس

دسته ها : زندگینامه

یگان ما در قرارگاه فتح، مأمور شد برود خرمشهر برای عملیات آزاد سازی کامل چون اهداف کامل عملیات، تامین نشده بود. رفتیم منطقه‌ی خرمشهر، محل ماموریت مان مشخص شد. شروع کردیم به شناسایی و شب هم عملیات. همان شب خط شکسته شد. عراق مجبور شد از داخل خرمشهر فشار سنگینی روی ما بیاورد. از جاده‌ی شلمچه نیروی زیادی آورد برای پس گرفتن مواضعی که از اطراف شهر از دست داده بود. هدف، پس گرفتن دو خاکریز بود .

یکی مارد، یکی دو جداره که یک طرفش ما عمل می کردیم ، یک طرفش حسین خرازی و بچه های تیپش امام حسین (ع). حسین از طرف پل نو آمده بود به سمت جاده‌ی خرمشهر شلمچه و ما از طرف گمرک.
حجم آتش آن قدر زیاد بود که عراق آمد یکی از خط‌ها را گرفت. با موتور از گمرک حرکت کردم بروم پیش شان که نشد. موتور را رها کردم. پیاده راه افتادم. عراقی‌ها تیراندازی کردند. عراقی‌ها آن طرف جاده‌ بودند و ما این طرف و هر جور بود باید می زدیمشان. یک رخنه توی خاکریز پیدا کرده بودیم می‌خواستیم از آن جا عمل کنیم‌. ساعت یازده صبح بود. نیم ساعت طول کشید گردان آماده شود‌. قرار شد بروند سمت جاده و از همان جا بروند پشت سر عراقی ها .
رسم این بود که نیرو های ما شبانه تک بزنند . این تک روزانه ، طرح نویی بود که می خواستیم با یک استعداد چهارصد یا شاید پانصد نفره بایستیم مقابل دو تیپ عراقی . یعنی همان دو گردان عمل کننده ی اصلی اش توی خط و آن دو گردان احتیاطش در عقبه . این کار ، جرات می خواست .چون من جدیت عراقی ها را در گرفتن منطقه دیده بودم . راستش زیاد مطمئن نبودم بتوانیم موفق بشویم . اگر هم رضایت دادم فقط به خاطر این بود که حس کردم لااقل با این کار یک تک مختل کننده علیه عراق خواهیم داشت و نباید بگذاریم بیشتر از این پیش بیایند تا شب بشود و آنوقت خودمان را بیشتر به آنها نشان بدهیم . بچه ها شروع کردند به رفتن . من هنوز نگران بودم . از تانک های زیاد عراقی و نیروهای زیادشان و این که خیلی حساس است.
پشت جاده ی آسفالت یک کانال پیچ می خورد می رفت طرف سیل بند مارد که وصل بود به جاده ای که عراقی ها از آن جا آمده بودند. آنها از داخل شهر نیامده بودند ، از حاشیه ی رود آمده بودند و اگر بچه ها میرفتند رو در روی آنها قرار میگرفتند و به آن کانال نمیرسیدند .. آن جا را خود عراقی ها حفرش کرده بودند . ده نفر که رفتند ، در گیری توی کانال شروع شد . وضع خط طوری بود که باید خیلی سریع و خیلی دقیق طرح می دادیم و عمل می کردیم .
تیر اندازی مان شدت گرفت . نیروهای عقبه عراق نتوانستند به نیروهای خط اول شان برسند و مطمئن شدند که افتاده اند توی محاصره ، خرمشهر هم که در تمام خطوط درگیر بود و با این حمله گاز انبری ما این فکر محاصره تقویت می شد . تسلیمی ها دقیقه به دقیقه یشتر می شدند . بچه ها رفتند به سمت مارد و گرفتندش . شب آماده شدیم برای حرکت به طرف شهر ، که آتش آرام شد . فردا ظهر به چند نفر از نیروهای زرهی گفتم بیایند آنجا مستقر شوند . تا این که یک استیشن عراقی با سرعت آمد سمت خط ما . بچه ها طرفش تیراندازی کردند . آمد ایستاد جلوی خط . سرنشین یک سرتیپ عراقی بود ، فرمانده همان تیپی که توی همان ناحیه عمل کرده بود . آمد از ماشین پائین .
من با یک عربی دست و پا شکسته باهاش حرف زدم . ازش خواستیم بگوید چه طرحی دارند . از روی نقشه آمد وضع خودشان را تشریح کرد . معلوم شد حسابی دست و پاشان را گم کرده اند . نزدیکی های ظهر رفتیم به سمت شهر قرار بود نیروها بروند از راه آهن بگذرند برسند به رودخانه . بی سیم تماس گرفت حمید باکری گفت ، احمد تمام شد گفتم، تمام تمام ؟ گفت : تمام که تمام است . فقط یک وضعی شده اینجا که باید بیایید کمکمان محشر کبری است الان . سریع رفتم خودم را رساندم به شهر دیدم عراقی ها ، گروه گروه می آیند تسلیم می شوند . خیابانها جای سوزن انداز نبود . تعدادشان داشت بیشتر از ما می شد . برای اینکه خودشان نفهمند سریع تخلیه شدند عقب .

تهیه از : بنیاد اصفهان

دسته ها : زندگینامه

تولد و کودکی
در مرداد سال 1336 ه.ش در یک خانواده مذهبی در شهرستان تبریز متولد گردید و تحت تربیت پدر و مادری مؤمن، متدین و مقلد امام پرورش یافت. از همان کودکی در مجالس دینی از جمله برنامه های سوگواری امام حسین(ع) حضور داشت و عشق خدمتگزاری به آستان شهید پرور حضرت اباعبدالله(ع) در عمق وجودش ریشه دوانید. سادگی، بی آلایشی و گذشت او در سنین کودکی زبانزد همه بود. حق را می گفت ولو به ضررش تمام شود. در محله شاخص و محور همسالان خود بود. به مسجد که می رفت چون بزرگترها عمل می نمود و از جمله کسانی بود که در پذیرایی عزاداران حسینی نقش فعالی داشت.

فعالیت های سیاسی – مذهبی
در سن 12 سالگی از نعمت پدر محروم گردید. چون فرزند ارشد خانواده بود با آن  روحیات و مردانگی اش عملاً غمخوار مادر فداکار و دلسوز خود شد.
با جدیت تمام و احساس مسئولیت، بیشتر از گذشته هم درس می خواند و هم به مادرش در اداره امور منزل کمک می کرد و از مساعدت به خواهر و برادرانش نیز دریغ نداشت. ضمن اینکه به ورزش، خصوصاً وزنه برداری علاقمند بود، در دوران تحصیل، دانش آموزی باوقار، محجوب، مؤدب و کوشا بود و همواره سعی می کرد تکالیف دینی خود را انجام دهد.
پس از اخذ دیپلم به سربازی اعزام گردید و همزمان با اوج گیری حرکت توفنده انقلاب اسلامی در سایه رهنمودهای حضرت امام خمینی(ره) با روحانیون معظم در تبعید، همچون شهید آیت الله مدنی و شهید آیت الله دستغیب در تماس بود و در داخل پادگان، فعالیت های زیادی جهت راهنمایی نظامیان و خنثی کردن تبلیغات حکومت نظامی انجام می داد و در همان حال به پخش پیام ها و اعلامیه های رهبر عظیم الشأن انقلاب در داخل و خارج پادگان نیز می پرداخت. نقل می کنند: روزی که مأمورین رژیم، به دستور فرمانده حکومت نظامی، در تبریز قصد هجوم به منزل شهید آیت الله مدنی(ره) جهت دستگیری ایشان داشتند، او به همراه دوستانش نقشه مقابله با مزدوران رژیم را در مراسم عزاداری عاشورای حسینی طراحی کرده بود، که قبل از هر گونه اقدام، ضد اطلاعات از موضوع با خبر شده و آنها را جهت ادامه خدمت سربازی به مرند تبعید می نماید. ایشان پس از چندی به فرمان حضرت امام خمینی(ره) مبنی بر ترک پادگان ها، خدمت سربازی را رها کرد و به سیل خروشان مبارزان امت اسلامی پیوست.

فعالیت های دوران انقلاب

او با شور وصف ناپذیری در روزهای سرنوشت ساز 21 و 22 بهمن ماه 1357 تلاش می کرد و برای به ثمر رسید ن انقلاب اسلامی از هیچ کوششی فروگذار نبود. هنگامی که در اوج پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی درب پادگان ها بر روی مردم باز شد به همراه تعدادی از جوانان و دانشجویان حزب الهی تبریز برای جلوگیری از افتادن سلاح های بیت المال به دست ضد انقلاب، بخشی از سلاح ها را جمع آوری و گروه مسلحی را جهت دستگیری ضد انقلاب و ساواکی ها تشکیل داد.

ورود به سپاه و مقابله با ضد انقلاب

شهید شفیع زاده بعدها به دنبال تشکیل سپاه، به همراه دیگر برادران، اولین هسته های مسلح سپاه را پی ریزی کرد و در سمت مسئول عملیات سپاه تبریز در سرکوبی خوانین و اشرار آذربایجان و حزب منحرف خلق مسلمان نقش فعال داشت.

هنگامی که به همراه شهید باکری در سپاه ارومیه انجام وظیفه می کرد به عنوان مسئول عملیات برای ایجاد امنیت آن منطقه، در درگیری های متعدد برای سرکوبی گروه های فاسد تلاش شبانه روزی نمود و توانست در تشکیلات حزب منحله دموکرات نفوذ کرده و باعث متلاشی شدن آن و دستگیری و اعدام تعداد زیادی از کادرهای آنان گردد.

بهترین و پر ثمرترین لحظات حضور در سپاه تبریز، روزهایی بود که در بیت شهید آیت الله مدنی(ره) به عنوان مسئول تیم حفاظت ایشان انجام وظیفه می نمود. در جوار آن عالم عارف بود که غنچه های خلوص، صداقت، ایثار و زهد شهید شفیع زاده گل کرد و بعدها در جبهه های نبرد نور علیه ظلمت میوه داد.

شرکت در دفاع مقدس

با شروع جنگ تحمیلی و محاصره آبادان، با یک دسته خمپاره انداز که تحت مسئولیت شهید باکری اداره می شد به جبهه های جنوب شتافت. ایشان به همراه تعدادی دیگر از رزمندگان برای حضور در جبهه آبادان با تحمل مشقات چندین روزه – از طریق ماهشهر و به وسیله لنج از راه خورموسی – خود را به این شهر رساند و در ایستگاه هفت مستقر گردید. بعدها با فرمان حضرت امام خمینی(ره) مبنی بر شکستن حصر آبادان، نقش تاریخی خود را در شکستن محاصره آبادان و دفع متجاوزان و اشغالگران بعثی ایفا نمود.

شهید شفیع زاده پس از عملیات طریق القدس به عنوان رئیس ستاد تیپ کربلا – که تازه تشکیل شده بود – انجام وظیفه کرد و در شکل گیری، انسجام و فرماندهی آن نقش اساسی داشت.

در عملیات پیروزمندانه فتح المبین معاون تیپ المهدی (عج) بود و خاطره رشادت ها و جانفشانی های او در اذهان مسئولین جنگ و همرزمانش هرگز از یاد نمی رود.

راه اندازی فرماندهی توپخانه سپاه  

پس از این عملیات، با اندیشه بلندی که داشت و تجربیاتی که کسب کرده بود، متوجه گردید که با گسترش سازمان رزمی مردمی، برای انجام عملیات بزرگ، نیاز به تشکیلات پشتیبانی آتشی به نام توپخانه می باشد. با همفکری تنی چند از فرماندهان، ضمن پی ریزی و سازماندهی اولین آتشبارهای توپخانه، مسئولیت هماهنگی پشتیبانی آتش در قرارگاه فتح در عملیات بیت المقدس را به عهده گرفت و به خوبی از عهده این وظیفه بزرگ برآمد. او با برخورداری از قدرت ابتکار، خلاقیت و آینده نگری، همیشه طرح های دراز مدت – که مبتنی بر واقع بینی در کارها و برنامه ها بود – ارائه می داد، ضمن آنکه بر مسأله آموزش نیروهای نیز تأکید فراوان داشت.

بعدها با تلاش بی وقفه و شبانه روزی خود قبضه های غنیمتی را در قالب توپخانه های لشکری و گردان های مستقل توپخانه به سرعت سازماندهی کرد و در عملیات رمضان، اکثریت قریب به اتفاق توپ ها را علیه دشمن بعثی بکار برد و در ادامه، با به دست آوردن توپهای غنیمتی بیشتر، گروه های توپخانه را به استعداد چندین گردان شکل داد. این گروه ها بازوهایی قوی برای فرماندهی قوای رزمی و پشتیبانی محکم برای رزمندگان بودند.

در نبردهای خیبر، والفجر 8، کربلای 1، کربلای 4، کربلای 5 که سپاه پاسداران به لحاظ عملیاتی مسئولیت مستقلی داشت، پشتیبانی آتش کل منطقه عملیات، با رهبری و هدایت ایشان انجام گرفت.

اوج هنرنمایی و شکوفایی خلاقیت ایشان در عملیات والفجر 8 تجلی یافت. آتش پر حجم و متمرکزی که با برتری کامل، علیه دشمن اجرا نمود، به اعتراف فرماندهان اسیر عراقی، در طول جنگ کسی به خود ندیده بود؛ زیرا قسمت اعظم یگان های دشمن، قبل از رسیدن به خط مقدم و درگیری با رزمندگان اسلام، منهدم می شد.

سردار رحیم صفوی فرمانده کل سپاه در پیامی نقش او را در جنگ چنین توصیف کردند:  

«سیمای او تجلی اراده و مقاومت و تلاش و پیکارش همواره الهام بخش رزمندگان بود. عزیزی که ثمره سخت کوشی های او در جبهه ها همیشه مشهود بود. با تقویت آتش سنگین پیکارگران جبهه نور، که صف دشمنان را از هم می گسست، رؤیای خام قادسیه را به کابوسی و حشتناک بدل می ساخت، اوج قدرت آتش توپخانه را جهانیان در نبردهای والفجر 8، کربلای 5 و کربلای 8 به چشم دیدند و زبان به اعتراف آن گشودند، آنجا که شهید عزیز ما و همرزمانش با آتش سهمگین، لشکریان دشمن را مضمحل و ضایعات جبران ناپذیری بر خصم زبون وارد نمودند.»

شهید شفیع زاده ضمن شرکت در کلیه صحنه های عملیاتی، مسئولیت فرماندهی توپخانه و طرح ریزی و هدایت آتش پشتیبانی را در قرارگاه های مختلف به عهده داشت و آخرین مسئولیت ایشان فرماندهی توپخانه نیروی زمینی سپاه و قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) بود.

ویژگی های اخلاقی

شهید شفیع زاده فردی صبور، متواضع، گشاده رو و بشاش بود. در تمام امور، ایثار و گذشت بسیاری از خود نشان می داد و در هر کاری که پیش می آمد ابتدا خود پیشدقم می گریدد. به هنگام عملیات و در زمانی که آتش دشمن در خط مقدم شدت پیدا می کرد، در خط اول حضور می یافت و آخرین وضعیت منطقه را برای برنامه ریزی صحیح و هدایت دقیق آتش، بررسی می کرد. در تصمیم گیری ها از نظرات دیگران سود می جست و در برخوردها و قضاوت عدالت را رعایت می کرد. در روابط اجتماعی، با دیگران رفتاری پخته و پسندیده داشت و در هر محیطی که حضور پیدا می کرد همگان را تحت تأثیر قرار می داد.

شهید شفیع زاده در انجام واجبات و ترک محرمات کوشا بود. به مستحبات اهمیت می داد. اهل نماز شب بود. کم سخن می گفت و با کردارش دیگران را به عمل صالح دعوت می کرد.

از تشریفات و تجملات به شدت دوری می جست و سادگی و بی آلایشی را مشی خود قرار داده بود. در ایام پیروزی انقلاب اسلامی شب و روز نمی شناخت و بعد از آن، در طول جنگ تحمیلی، مخلصانه انجام وظیفه می نمود و هرگز راحت در بستر نخفت.

برادر ایشان نقل می کند:

دوبار او را در جبهه دیدم. بار اول زمانی بود که برای دیدنش به پادگان شهید حبیب اللهی اهواز رفتم و سراغ او را گرفتم. دوستانش خندیدند و گفتند اگر او را پیدا کردی سلام ما را هم به او برسان.

مرتبه دوم در قرارگاه کربلا بدون هیچ گونه تکلفی در کنار سایر نیروها در آن گرمای سوزان جنوب در سنگر خفته بود، در حالی که روزنامه رویش انداخته بود. می گفتند شب نخوابیده و خیلی خسته است.

او مدام در حال سرکشی از یگان ها و هماهنگی آتش پشتیبانی رزمندگان اسلام در جبهه های جنگ بود و معتقد بود هر چه قبل از عملیات تلاش نماید به اذن الهی تضمینی برای موفقیت لشکریان جبهه حق خواهد بود.

نحوه شهادت

شهید شفیع زاده در تاریخ 8/2/66 در منطقه عملیاتی کربلای 10 در شمالغرب (منطقه عمومی ماووت) در حالی که عازم خط مقدم جبهه بود، خودروی وی مورد اصابت ترکش گلوله توپ دشمن قرا گرفت و به آرزوی دیرینه خود نایل شد و به دیدار معشوق شتافت.

او همان طوری که در عرصه نبرد با دشمن متجاوز مراتب بالایی از توان و تخصص، مدیریت و پشتکار را ارائه داد، در میدان نبرد با نفس اماره نیز موفق و سربلند بود. ایثار و از خودگذشتگی، بخصوص اخلاق او کم نظیر بود و نهایت دقت و مراقبت را به عمل می آورد که اعمال و فعالیتش تماماً خالص و قربة الی الله باشد. او با اقتدا به مولایش امام حسین(ع) شهادت را فوز عظیم می دانست و همواره مشتاق آن بود.

گوشه ای از وصیت نامه

خدایا من به جبهه نبرد حق علیه باطل آمده ام تا جان خود را بفروشم. امیدوارم خریدار جهان من تو باشی، نه کس دگر.

... دلم می خواهد که در آخرین لحظه های زندگیم، بدنم و جسمم آغشته به خون در راه تو باشد، نه راه دیگر.

... سلام بر امت شهیدپرور و نمونه که با حضور همیشگی خود در همه صحنه های حق علیه باطل، اسلام و امام را یاری کرده و قدرت نفس کشیدن و خواب راحت را از دشمن سلب کرده است.

دسته ها : زندگینامه

خاک دل آنروز که می بیختند     شبنمی از عشق در او ریختند
عبد صالح خدا، شهید بزرگوار علیرضا عاصمی، سال 1341 در کاشمر به دنیا آمد. دوران کودکی را با مظلومیت و پاکی خاص آن دوران پشت سر گذاشت و وارد دبستان شد. در دوران ابتدایی، با جدیت به فراگیری قرآن مشغول شد و روح پاکش را با تلاوت کلام خدا، لطافتی نو بخشید.

دوران راهنمایی را نیز با موفقیت سپری کرد، در حالی که در تمام این سال ها، مراقبت خاص خانواده- بالاخص پدرش که شخصی فرهنگی است- نهال پر طراوت وجودش را آبیاری می کرد. در دوران تحصیل، با وجود سن کم، حرکات و اعمالی بیش از حد انتظار داشت. در راه اندازی ارودهای دانش آموزی و اکیپ های کوهنوردی و ... بسیار فعال بود و در بحث ها و صحبت ها، منطق قوی او، همیشه جلب توجه می کرد. حرکات پر شور او، همواره مایه ی برکت و حرکت دیگران بود. به برگزاری جلسات فرهنگی – اسلامی برای دانش آموزان علاقه ی بسیاری داشت. همیشه در تلاش بود و پویایی خاصش، از او انسانی خلاق و سازنده ساخته بود. اولین کتابخانه ی مدرسه شان را با همت جمعی از دوستان تاسیس کرد که اثر مطلوبی در ارتقاء کیفیت فرهنگی دانش آموزان داشت.
سال 57 علی کلاس اول دبیرستان بود که «عشق آمد و سوز دل عیان شد» و او بی تامل، خود را در امواج خروشان اقیانوس بیکران مردم رها کرد. علی در آن هنگام آن قدر فعال بود که انسان را بی اختیار نگران می کرد. دمی آسایش نداشت و در اشکال گوناگون مبارزه، از پخش و توزیع اعلامیه های حضرت امام و روحانیت مبارز گرفته تا شعارنویسی و شرکت در تظاهرات، تحریک مردم به اعتصاب و ... فعال بود. در این راستا، اولین راهپیمایی دانش آموزان کاشمر علیه رژیم خونخوار پهلوی در مهرماه 57 توسط علی و همراهانش، سازمان دهی و رهبری شد. این راهپیمایی در شکستن جو وحشت حاکم بر محیط شهر، تاثیر به سزایی داشت. علی اسلحه ی مزدوران رژیم را به غنیمت گرفت و به فراگیری فنون نظامی پرداخت. او در سازماندهی و آموزش مردم کاشمر، نقش عمده ای داشت و از پایه گذاران کمیته های مردمی این شهر بود. در اوان تشکیل جهاد سازندگی در کاشمر در این نهاد نیز فعال شد و هرگاه که لازم می شد، با بسیج مردم به یاری روستاییان مستضعف می شتافت و در جمع آوری محصول، آنان را یاری می کرد. علی در تمام این اوقات، همیشه با هوشیاری خاصی، مراقب نفوذ افراد فرصت طلب و انقلابیون بعد از انقلاب، در نهادها بود و پیوسته با افشاگری خویش، مردم را به دفاع از آرمان های انقلاب اسلامی و طرد فرصت طلبان دعوت می کرد. این روند ادامه داشت تا اینکه جنگ اغاز شد و جنگ علی نیز با آخرین بندهای تعلقی که این پرستوی مهاجر را به رکود و ماندن دعوت می کرد، آغاز. علی تنها هفت روز از جبهه و جنگ دور ماند و در این هفت روز، چه درد و رنجی کشید، خدا می داند و بس.
علی، هنگامی که برای اولین بار به جبهه رفت، تنها هفده بهار از عمرش گذشته بود و شش سال بعد، تنها برای دیدار خدا بود که از جبهه بیرون رفت. و در این شش سال، جوبیار کوچکی که در جستجوی دریا، فراز و نشیب ها و سنگلاخ های فراوانی را پشت سر گذاشته بود، تبدیل به اقیانوسی از آرامش و طمانینه شد، اقیانوسی که هر کس از هر جای آن می خواست، می توانست سیراب شود. آری، علی هنگامی که به جبهه رفت، بسیجی ساده ای بود از تبار مظلومان همیشه ی تاریخ و هنگامی که شهید شد، عارف شب زنده داری که آواره ی تعبد، تقید، تعهد، اخلاص، تقوا و تخصص او، تمامی جبهه ها را در نوردیده بود. علی آن چنان رشدی در جبهه پیدا کرده بود که هرکس دمی با او همنشین می شد، متحیر می ماند که این جوان بیست و چند ساله، به چه رمزی دست پیدا کرده که اینسان با دوستان خدا ساده و صمیمی و بی تکلف است و اینگونه در مقابل دشمنان خدا در اوج خصایص کامل یک فرمانده ی سخت کوش نظامی! و این رمز، چیزی نبود جز «اخلاص و بندگی».
علی به راستی عبد خدا بود، در تمامی حرکات، رفتار، سخنان و حتی تفکرات او، روح عبودیت موج می زد به گونه ای که اگر خصایص علی را جز این دریچه بنگریم، راهی به خطا رفته ایم. علی مطیع محض احکام اسلام و بنده ی خالصی بود که همواره به ادای وظیفه می اندیشید و تنها احساس ادای تکلیف بود که او را از صحنه هایی که – به شهادت همگان- تنها و تنها خاصان درگاه خداوندی قدرت ایستایی در آنها را ندارند، سرافراز بیرون می آورد.
علی آن چنان گسترده و جامع بود که سخن گفتن از تمامی خصایل او و حتی مطلب را ادا کردن- به گواهی تمامی کسانی که از شراب خلوص او سرمست شده اند – غیر ممکن است.
با گذشت زمان، اول این بسیجی ساده، به واسطه ی تعبد، تعهد، تیزهوشی و ذکاوتی که داشت، تبدیل به فرمانده ی دلاوری شد که آوازه ی عشق و ایثارش از جبهه ها نیز فراتر رفت. و به واسطه ی تحرک فوق العاده و دید عمیقی که داشت، در اکثر رشته ها سرآمد شد. توپخانه، دیده بانی، اطلاعات و عملیات تخریب و ...
سنگرهای متعددی بود که علی با توجه به نیاز جبهه ها در آنها فعال شد و تبدیل به نیرویی کارآمد و زبده گردید. علی به واسطه ی معنویتی که در نیروهای تخریب احساس کرد و با توجه به نقش حساسی که این واحد در پیشروی رزمندگان اسلام بر عهده داشت، عاقبت در این واحد ماندگار شد. از آن پس، جای جای جبهه از شمالی ترین نقطه ی کردستان تا پهنه ی خلیج فارس و تنگه ی هرمز، کمین گاهی شد برای این تازیانه ی خدا که خصم را لحظه ای در آرامش نگذارد و تحقق این وعده الهی شود که: «فصب علیهم ربک سوط عذاب، ان ربک لبالمرصاد.»
علی با وجودی که در طول مدت خدمتش در جبهه، مسئولیت های بسیاری از جمله فرماندهی تخریب قرارگاه های کربلا و نجف و خاتم را بر عهده داشت و در این اواخر، عضو شورای فرماندهی تیپ ویژه ی پاسداران بود، اما نیروهای تحت امرش هیچگاه سنگینی وجود او را به عنوان یک فرمانده در میان خود احساس نکردند. علی دقیقاً مانند آنها در کارهای عملی و اجرایی شرکت می کرد، مانند آنها در صف غذا می ایستاد، مانند آنها در نظافت محیط شرکت می کرد و ... این  در حالی بود که کسانی که از نزدیک با این مجموعه ی ایثار و ابتکار آشنا بودند، از وقتی که علی برای این کارها می گذارد، ناراحت بودند و فکر می کردند علی باید وقتش را صرف مسائل گرانبهایی که تنها با سرانگشتان ذهن خلاق او حل می شد، بکند. اما علی خوب می دانست چه می کند.
نهال خود رسته ای بود که با تکیه بر خودجوشی و دید گسترده ی خود، در مدت کوتاهی، متخصص درجه ی یک تخریب و انفجارات شد به حدی که بی تردید در میهن مان جزء نوادر این رشته بود. علی همپای رشد عجیب خود در تخریب و انفجارات، این رشته را نیز همگام با خود بالا کشید و تغییرات بسیار عمده و کیفی در شیوه های آموزش و ... این واحد به وجود آورد. در این راه، مطالعه ی مستمر در زمینه های عینی، عملی و علمی جنگ، گسترده ی دید و فعالیت علی را وسعت خاصی بخشیده بود.
علی به واسطه ی تخصص فوق العاده ی خود، در رده های بالای نظامی نیز تدریس می کرد و به فرماندهان سپاه اسلام، جنگ مین و انفجارات می آموخت. یک بار علی برای یکی از مسئولین رده بالای مهندسی جنگ، سیر کاشت موانع توسط انسان را از ابتدای خلقت آدم تا جنگ تحمیلی، آن چنان زیبا و بدیع تصویر کرد که آن برادر که خود دستی در آتش داشت، به صراحت اذعان کرد هیچ گاه چنین منطقی و دلپذیر، کسی را یارای بازگویی چنین مطلبی نبوده است.
تخصص بالای او نیز همه را به تحسین وا می داشت. بارها به او پیشنهاد پذیرفتن مسولیت های مختلف ارائه شد، اما با اهمیتی که برای تخریب قائل، بود تا آخرین روزهای حیاتش در این واحد ماند.
علی با استفاده از فرصت هایی که گاه به دست می آورد، دیپلم خود را در سال 1361 گرفت و در سال 1363 در مرکز تربیت معلم شهید باهنر تهران پذیرفته شد. اولین شبی که در تربیت معلم خوابید، صبح به کاشمر تلفن زد و گفت: «سخت ترین شب عمرم دیشب بود که راحت روی تخت خوابیدم ولی دوستانم زیر خمپاره ها بودند.» همان روز عازم جبهه شد و تعدادی استاد و دانشجو را هم با خود برد.

یکی از زیباترین و حماسی ترین یادگارهای علی، حماسه خندق بود. انفجار جاده ی خندق در عملیات بدر، با شکوه ترین صحنه ی شجاعت و پایمردی علی بود که یک تنه در برابر انواع تیر مستقیم تانک ها گلوله های خمپاره، آر پی جی، کالیبر، هلی کوپتر و ... دشمن ایستاد و غزل شیوای تعبد، توکل، اخلاص، شهامت و شجاعتی را در آن هنگامه سرود که ستاره ی درخشانی شد بر تارک تاریخ جنگ.
علی به تمام معنا تجسم عینی عشق و ایثار بود و همیشه و در همه جا برای گذشت از هر آنچه داشت، آماده بود. اوج ایثار و گذشت او در عملیات برون مرزی فتح یک در اعماق خاک عراق متبلور گردید. آن گاه که به چند تن از نیروهایش ماموریت داده بود در صورت بروز هرگونه حادثه ای برای او بی هیچ گونه تردید و دودلی، با آر پی جی او را هدف قرار دهند تا اسناد و مدارک همراهش به دست دشمن نیفتد.
در عملیات والفجر 3 عباس – برادر علی – پس از رشادت های بی شمار به شهادت می رسد. عملیات که به پایان می رسد، علی بچه ها را جمع می کند تا گزارش کار را از افراد مسئول بگیرد. یکی از بچه ها هنگام برشمردن نام شهدای عملیات، از بردن نام عباس طفره می رود و لحظاتی از روی خجالت، مکث می کند. علی به فراست در می یابد عباس شهید شده است. لذا می پرسد عباس کجاست؟ آن برادر جواب می دهد شهید شده است. با آنکه پنجه های غم، قلب علی را در هم می فشارد، می گوید: «خدا رحمتش کند، به گزارشت ادامه بده!»
علی به شهادت خود یقین داشت و همواره در انتظار آن بود اما از عملیات فتح یک به بعد، دلتنگی علی، جلوه ی دیگری یافته بود و هرکس او را می دید، تحولات روحی او را به خوبی حس می کرد. عملیات کربلای 5 نزدیک بود و علی که در غرب بود، دغدغه ی خاطر داشت که در غرب بماند یا به جنوب برود و در اندیشه که کجا بهتر می تواند وظیفه اش را به انجام برساند. شهر باختران هر روز شاهد بمباران های وسیع هواپیماهای عراقی بود و علی و نیروهایش به یاری مردم می شتافتند و بمب های عمل نکرده را خنثی می کردند.
علی مانند همیشه به قرآن پناه برد و برای ماندن در غرب استخاره گرفت. اولین پیغام یار، این بود:
«بمان که برایت بهتر است.» و چه چیزی برای علی بهتر از شرکت در عملیات می توانست باشد الا شهادت؟ علی تصمیم می گیرد بماند. اما هر روز که می گذرد، وعده یار نزدیک تر و علی و یارانش بر افروخته تر می شوند و حال و هوایی دیگر پیدا می کنند. تا آن لحظه ی موعود فرا می رسد و علی، آن بسیجی، آن فرزند مردم، به همراه سه تن از یاران پاک باخته اش به هنگام خنثی سازی بمبی در اطراف شهر باختران به آرزوی دیرینه اش نائل می آید و آتش در عالم در می گیرد.

دسته ها : زندگینامه
X