خاک دل آنروز که می بیختند شبنمی از عشق در او ریختند
عبد صالح خدا، شهید بزرگوار علیرضا عاصمی، سال 1341 در کاشمر به دنیا آمد. دوران کودکی را با مظلومیت و پاکی خاص آن دوران پشت سر گذاشت و وارد دبستان شد. در دوران ابتدایی، با جدیت به فراگیری قرآن مشغول شد و روح پاکش را با تلاوت کلام خدا، لطافتی نو بخشید.
دوران راهنمایی را نیز با موفقیت سپری کرد، در حالی که در تمام این سال ها، مراقبت خاص خانواده- بالاخص پدرش که شخصی فرهنگی است- نهال پر طراوت وجودش را آبیاری می کرد. در دوران تحصیل، با وجود سن کم، حرکات و اعمالی بیش از حد انتظار داشت. در راه اندازی ارودهای دانش آموزی و اکیپ های کوهنوردی و ... بسیار فعال بود و در بحث ها و صحبت ها، منطق قوی او، همیشه جلب توجه می کرد. حرکات پر شور او، همواره مایه ی برکت و حرکت دیگران بود. به برگزاری جلسات فرهنگی – اسلامی برای دانش آموزان علاقه ی بسیاری داشت. همیشه در تلاش بود و پویایی خاصش، از او انسانی خلاق و سازنده ساخته بود. اولین کتابخانه ی مدرسه شان را با همت جمعی از دوستان تاسیس کرد که اثر مطلوبی در ارتقاء کیفیت فرهنگی دانش آموزان داشت.
سال 57 علی کلاس اول دبیرستان بود که «عشق آمد و سوز دل عیان شد» و او بی تامل، خود را در امواج خروشان اقیانوس بیکران مردم رها کرد. علی در آن هنگام آن قدر فعال بود که انسان را بی اختیار نگران می کرد. دمی آسایش نداشت و در اشکال گوناگون مبارزه، از پخش و توزیع اعلامیه های حضرت امام و روحانیت مبارز گرفته تا شعارنویسی و شرکت در تظاهرات، تحریک مردم به اعتصاب و ... فعال بود. در این راستا، اولین راهپیمایی دانش آموزان کاشمر علیه رژیم خونخوار پهلوی در مهرماه 57 توسط علی و همراهانش، سازمان دهی و رهبری شد. این راهپیمایی در شکستن جو وحشت حاکم بر محیط شهر، تاثیر به سزایی داشت. علی اسلحه ی مزدوران رژیم را به غنیمت گرفت و به فراگیری فنون نظامی پرداخت. او در سازماندهی و آموزش مردم کاشمر، نقش عمده ای داشت و از پایه گذاران کمیته های مردمی این شهر بود. در اوان تشکیل جهاد سازندگی در کاشمر در این نهاد نیز فعال شد و هرگاه که لازم می شد، با بسیج مردم به یاری روستاییان مستضعف می شتافت و در جمع آوری محصول، آنان را یاری می کرد. علی در تمام این اوقات، همیشه با هوشیاری خاصی، مراقب نفوذ افراد فرصت طلب و انقلابیون بعد از انقلاب، در نهادها بود و پیوسته با افشاگری خویش، مردم را به دفاع از آرمان های انقلاب اسلامی و طرد فرصت طلبان دعوت می کرد. این روند ادامه داشت تا اینکه جنگ اغاز شد و جنگ علی نیز با آخرین بندهای تعلقی که این پرستوی مهاجر را به رکود و ماندن دعوت می کرد، آغاز. علی تنها هفت روز از جبهه و جنگ دور ماند و در این هفت روز، چه درد و رنجی کشید، خدا می داند و بس.
علی، هنگامی که برای اولین بار به جبهه رفت، تنها هفده بهار از عمرش گذشته بود و شش سال بعد، تنها برای دیدار خدا بود که از جبهه بیرون رفت. و در این شش سال، جوبیار کوچکی که در جستجوی دریا، فراز و نشیب ها و سنگلاخ های فراوانی را پشت سر گذاشته بود، تبدیل به اقیانوسی از آرامش و طمانینه شد، اقیانوسی که هر کس از هر جای آن می خواست، می توانست سیراب شود. آری، علی هنگامی که به جبهه رفت، بسیجی ساده ای بود از تبار مظلومان همیشه ی تاریخ و هنگامی که شهید شد، عارف شب زنده داری که آواره ی تعبد، تقید، تعهد، اخلاص، تقوا و تخصص او، تمامی جبهه ها را در نوردیده بود. علی آن چنان رشدی در جبهه پیدا کرده بود که هرکس دمی با او همنشین می شد، متحیر می ماند که این جوان بیست و چند ساله، به چه رمزی دست پیدا کرده که اینسان با دوستان خدا ساده و صمیمی و بی تکلف است و اینگونه در مقابل دشمنان خدا در اوج خصایص کامل یک فرمانده ی سخت کوش نظامی! و این رمز، چیزی نبود جز «اخلاص و بندگی».
علی به راستی عبد خدا بود، در تمامی حرکات، رفتار، سخنان و حتی تفکرات او، روح عبودیت موج می زد به گونه ای که اگر خصایص علی را جز این دریچه بنگریم، راهی به خطا رفته ایم. علی مطیع محض احکام اسلام و بنده ی خالصی بود که همواره به ادای وظیفه می اندیشید و تنها احساس ادای تکلیف بود که او را از صحنه هایی که – به شهادت همگان- تنها و تنها خاصان درگاه خداوندی قدرت ایستایی در آنها را ندارند، سرافراز بیرون می آورد.
علی آن چنان گسترده و جامع بود که سخن گفتن از تمامی خصایل او و حتی مطلب را ادا کردن- به گواهی تمامی کسانی که از شراب خلوص او سرمست شده اند – غیر ممکن است.
با گذشت زمان، اول این بسیجی ساده، به واسطه ی تعبد، تعهد، تیزهوشی و ذکاوتی که داشت، تبدیل به فرمانده ی دلاوری شد که آوازه ی عشق و ایثارش از جبهه ها نیز فراتر رفت. و به واسطه ی تحرک فوق العاده و دید عمیقی که داشت، در اکثر رشته ها سرآمد شد. توپخانه، دیده بانی، اطلاعات و عملیات تخریب و ...
سنگرهای متعددی بود که علی با توجه به نیاز جبهه ها در آنها فعال شد و تبدیل به نیرویی کارآمد و زبده گردید. علی به واسطه ی معنویتی که در نیروهای تخریب احساس کرد و با توجه به نقش حساسی که این واحد در پیشروی رزمندگان اسلام بر عهده داشت، عاقبت در این واحد ماندگار شد. از آن پس، جای جای جبهه از شمالی ترین نقطه ی کردستان تا پهنه ی خلیج فارس و تنگه ی هرمز، کمین گاهی شد برای این تازیانه ی خدا که خصم را لحظه ای در آرامش نگذارد و تحقق این وعده الهی شود که: «فصب علیهم ربک سوط عذاب، ان ربک لبالمرصاد.»
علی با وجودی که در طول مدت خدمتش در جبهه، مسئولیت های بسیاری از جمله فرماندهی تخریب قرارگاه های کربلا و نجف و خاتم را بر عهده داشت و در این اواخر، عضو شورای فرماندهی تیپ ویژه ی پاسداران بود، اما نیروهای تحت امرش هیچگاه سنگینی وجود او را به عنوان یک فرمانده در میان خود احساس نکردند. علی دقیقاً مانند آنها در کارهای عملی و اجرایی شرکت می کرد، مانند آنها در صف غذا می ایستاد، مانند آنها در نظافت محیط شرکت می کرد و ... این در حالی بود که کسانی که از نزدیک با این مجموعه ی ایثار و ابتکار آشنا بودند، از وقتی که علی برای این کارها می گذارد، ناراحت بودند و فکر می کردند علی باید وقتش را صرف مسائل گرانبهایی که تنها با سرانگشتان ذهن خلاق او حل می شد، بکند. اما علی خوب می دانست چه می کند.
نهال خود رسته ای بود که با تکیه بر خودجوشی و دید گسترده ی خود، در مدت کوتاهی، متخصص درجه ی یک تخریب و انفجارات شد به حدی که بی تردید در میهن مان جزء نوادر این رشته بود. علی همپای رشد عجیب خود در تخریب و انفجارات، این رشته را نیز همگام با خود بالا کشید و تغییرات بسیار عمده و کیفی در شیوه های آموزش و ... این واحد به وجود آورد. در این راه، مطالعه ی مستمر در زمینه های عینی، عملی و علمی جنگ، گسترده ی دید و فعالیت علی را وسعت خاصی بخشیده بود.
علی به واسطه ی تخصص فوق العاده ی خود، در رده های بالای نظامی نیز تدریس می کرد و به فرماندهان سپاه اسلام، جنگ مین و انفجارات می آموخت. یک بار علی برای یکی از مسئولین رده بالای مهندسی جنگ، سیر کاشت موانع توسط انسان را از ابتدای خلقت آدم تا جنگ تحمیلی، آن چنان زیبا و بدیع تصویر کرد که آن برادر که خود دستی در آتش داشت، به صراحت اذعان کرد هیچ گاه چنین منطقی و دلپذیر، کسی را یارای بازگویی چنین مطلبی نبوده است.
تخصص بالای او نیز همه را به تحسین وا می داشت. بارها به او پیشنهاد پذیرفتن مسولیت های مختلف ارائه شد، اما با اهمیتی که برای تخریب قائل، بود تا آخرین روزهای حیاتش در این واحد ماند.
علی با استفاده از فرصت هایی که گاه به دست می آورد، دیپلم خود را در سال 1361 گرفت و در سال 1363 در مرکز تربیت معلم شهید باهنر تهران پذیرفته شد. اولین شبی که در تربیت معلم خوابید، صبح به کاشمر تلفن زد و گفت: «سخت ترین شب عمرم دیشب بود که راحت روی تخت خوابیدم ولی دوستانم زیر خمپاره ها بودند.» همان روز عازم جبهه شد و تعدادی استاد و دانشجو را هم با خود برد.
یکی از زیباترین و حماسی ترین یادگارهای علی، حماسه خندق بود. انفجار جاده ی خندق در عملیات بدر، با شکوه ترین صحنه ی شجاعت و پایمردی علی بود که یک تنه در برابر انواع تیر مستقیم تانک ها گلوله های خمپاره، آر پی جی، کالیبر، هلی کوپتر و ... دشمن ایستاد و غزل شیوای تعبد، توکل، اخلاص، شهامت و شجاعتی را در آن هنگامه سرود که ستاره ی درخشانی شد بر تارک تاریخ جنگ.
علی به تمام معنا تجسم عینی عشق و ایثار بود و همیشه و در همه جا برای گذشت از هر آنچه داشت، آماده بود. اوج ایثار و گذشت او در عملیات برون مرزی فتح یک در اعماق خاک عراق متبلور گردید. آن گاه که به چند تن از نیروهایش ماموریت داده بود در صورت بروز هرگونه حادثه ای برای او بی هیچ گونه تردید و دودلی، با آر پی جی او را هدف قرار دهند تا اسناد و مدارک همراهش به دست دشمن نیفتد.
در عملیات والفجر 3 عباس – برادر علی – پس از رشادت های بی شمار به شهادت می رسد. عملیات که به پایان می رسد، علی بچه ها را جمع می کند تا گزارش کار را از افراد مسئول بگیرد. یکی از بچه ها هنگام برشمردن نام شهدای عملیات، از بردن نام عباس طفره می رود و لحظاتی از روی خجالت، مکث می کند. علی به فراست در می یابد عباس شهید شده است. لذا می پرسد عباس کجاست؟ آن برادر جواب می دهد شهید شده است. با آنکه پنجه های غم، قلب علی را در هم می فشارد، می گوید: «خدا رحمتش کند، به گزارشت ادامه بده!»
علی به شهادت خود یقین داشت و همواره در انتظار آن بود اما از عملیات فتح یک به بعد، دلتنگی علی، جلوه ی دیگری یافته بود و هرکس او را می دید، تحولات روحی او را به خوبی حس می کرد. عملیات کربلای 5 نزدیک بود و علی که در غرب بود، دغدغه ی خاطر داشت که در غرب بماند یا به جنوب برود و در اندیشه که کجا بهتر می تواند وظیفه اش را به انجام برساند. شهر باختران هر روز شاهد بمباران های وسیع هواپیماهای عراقی بود و علی و نیروهایش به یاری مردم می شتافتند و بمب های عمل نکرده را خنثی می کردند.
علی مانند همیشه به قرآن پناه برد و برای ماندن در غرب استخاره گرفت. اولین پیغام یار، این بود:
«بمان که برایت بهتر است.» و چه چیزی برای علی بهتر از شرکت در عملیات می توانست باشد الا شهادت؟ علی تصمیم می گیرد بماند. اما هر روز که می گذرد، وعده یار نزدیک تر و علی و یارانش بر افروخته تر می شوند و حال و هوایی دیگر پیدا می کنند. تا آن لحظه ی موعود فرا می رسد و علی، آن بسیجی، آن فرزند مردم، به همراه سه تن از یاران پاک باخته اش به هنگام خنثی سازی بمبی در اطراف شهر باختران به آرزوی دیرینه اش نائل می آید و آتش در عالم در می گیرد.
روستای صفدر میر بیگ در سکوت شبانگاهی آرام خفته بود .کوچه ها ،خنکای باغستانها و عطر علفزارها را به خانه های کاهگلی و غم زده روستا می سپردند و کشاورزان ،گرمای یک روز پرتلاش مرداد ماه سال 1342 را با خود به بستر برده بودند .شب از نیمه می گذشت و گرما آرام آرام در لابه لای شاخه های بید و برگهای توت پنهان می شد .ماه در سکوت وسیاهی به خانه ها سرک می کشید تا پرتو نقره ای اش را برچهره های سوخته اهالی آبادی بتاباند و به دستان پینه بسته سخت کوش روستا بوسه زند .اما آن شب در خانه مراد علی میر حسینی همه بیدار بودند و به رنج مادری می نگریستند که نوزادی به طراوت برگ گل را در آغوش می فشرد .پدر به سنت محمدی (ص)در گوش نوزاد اذان و اقامه خواند و او را میر قاسم نام نهاد .قاسم آخرین شکوفه ای بود که باغچه پر گل خانه را معطر می کرد .مادر ،به خنده های کودک دل خوش کرده بود و پدر به پاس آن همه نعمت که خدا به او ارزانی داشته بود ،سجاده اش را همواره روبه روی قبله شکر گشوده بود و با دست های ترک خورده اش پشته پشته گندم و برکت از سینه گرم زمین بر می داشت .مادر ،آینه بودن را به کودک می آموخت و پدر ره آورد دستهای مهربانش را به پای او می ریخت .قاسم هشتمین و آخرین فرزند خانواده بود ،اما تبسم های مهربانانه و عطوفت همواره اعضای خانواده باعث نشد تا در نرمای تن پروری چون ناز دانه ها بیا ساید .او که از کودکی چون زنبقی تشنه برسینه کویر روئیده بود، روستا را مجموعه ایی از تلاش و رنج کار می دید، به همین سبب چون دیگر کودکان روستا گامهای کوچکش را از کوچه باغهای خسته آبادی تا سینه گندم خیز دشت می کشاند و چونان پدر و مادرش گرمای مطبوع عرق را برنازکای پیشانی بلندش حس می کرد تا منزلت مزرعه و آبروی باغ ،دور از نوازش دستهای کودکانه اش نماند .هر روز فاصله سه کیلومتری خانه به دبستان را پیاده می پیمود و چون از دبستان
باز می گشت به یاری مادر می شتافت .بدین گونه دوران کودکی را به دوران نوجوانی پیوند زد و به مدرسه راهنمایی جزینک راه یافت .از همان کودکی به نماز اهمیت می داد .هنگام باز گشت از مدرسه با دیدن شتاب خورشیدکه به سوی افق مغرب، کنار نهر آب آرمیده در دل دشت
می نشست ،کفی چند از آب را بر می داشت ،وضو می گرفت و در خلوت دشت نماز می گذارد تا اذان بر او پیشی نگیرد .هر چه سالهای کودکی اش به نو جوانی نزدیک می شد دنیا را وسیع تر می دید و رنج محرومیت و اندوه دستهای خالی روستاییان را شفاف تر حس می کرد .از قاسم ،کاری برای برزگران و مردم صبور و پر تلاش آباری بر نمی آمد اما هر گز محبت و همدلی اش را از آنان دریغ نمی کرد .او در همه حال رفیق راه و یاور آگاه روستائیان بود و لحظه ای از پا های پرتاول و دستان چاک چاک زنان و مردان روستایی غافل نمی شد .آرزو داشت هر گونه که می تواند باری از دوش این مردم همیشه صمیمی بردارد ،از این رو در آزمون ورودی هنرستان شبانه روزی زابل شرکت کرد و در رشته کشاورزی پذیرفته شد .همزمان با تحصیل در رشته دلخواه اندک اندک روحیه آزادگی و سلحشوری در جان جوانش بالید و گل کرد در نوجوانی ،همراه انقلاب شد و مرید امام .سال دوم هنرستان بود که گدازه های آتشفشان خشم مردم ،شهر ها را در نور دید و التهاب آن به روستاهای میهن رسید .میر قاسم که خود را همراه و حامی طبقات مستضعف روستایی می دید اولین راهپیمایی بزرگ روستائیان را در تاسوعای 1357 در روستای جزینک به سامان رساند .در این حرکت نو ،اعلامیه های حضرت امام را در میان راهپیمایان می خواند و با نوشتن پلاکارد و توزیع شعارها در بین جمیعت ،ادای وظیفه می کرد .او که روحش را با آرمانها و اندیشه های متعالی ،
سر شار از معنویت و اراده انقلابی کرده بود، امام را تنها نقطه امید اقشار محروم جامعه در برابر قلدران و صاحبان زر و زور و تزویر می دانست .با پیروزی انقلاب و دمیدن آفتاب معرفت بر پیشانی میهن ،با یاری چند تن از دوستان موافق ،اولین انجمن اسلامی دانش آموزان سیستان را در هنرستان کشاورزی تشکیل داد وبه مبارزه با گروهکهای ضد انقلاب اسلامی پرداخت .او در آن سالها چنان پخته و منطقی از اهداف انقلاب حمایت می کرد که در بین همکلاسی هایش به آقای منطقی معروف شده بود . در همان اوان به موازات عضویت نیمه وقت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زابل ،به جمع گروههای خیری که برای کارهای عام المنفعه به سیستان آمده بودند پیوست و در ساختن جاده ،پل و مسجد همه توان خود را به کار بست .خانواده های تهیدست را شنا سایی کرده بود و برای آنان مواد غذایی رایگان تهیه می کرد و به خانه هایشان می برد .
در خرداد ماه سال 1360 به عضویت رسمی سپاه در آمد و به صفوف
مر صوص مجاهدانی پیوست که در پی حاکمیت خداوند و تحقق اراده مستضعفین بر روی زمین بودند .با ورود به سپاه در کالبد میر قاسم روحی نو دمیده شد و زندگی او حیاطی دیگر یافت .پس از چند ماه کار در واحد پذیرش سپاه چنان اخلاص و نبوغ ذاتی از خود نشان داد که برای گذراندن دوره عالی انتخاب شدواین دوره را با موفقیت طی کرد .او که دلش در اشتیاق رسیدن به جبهه می تپید درنگ را روا ندید و همزمان با عملیات سر نوشت ساز بیت المقدس به جبهه آمد تا به عنوان معاون فرمانده گردان اولین حماسه عاشقانه اش را بر خاک خونبار خرمشهر رقم زند .برای قاسم خونین شهر آینه ای بود که او چهره مردم مظلوم میهن را در آن می دید و آنگاه که به خونین شهر آمد آن سرزمین را کربلایی دید که آینه ایمان و اخلاص هزاران بسیجی سر بند بسته حسینی تبار است و حسین (ع) آینه ای بود که چهره اسلام در او تجلی می یافت و اسلام آینه ای بود که در آن می شد خدا را دید ،و با تجلی انوار خدا در آینه جان شهیدان ،هر چه که جز آن بود یزیدی بود .
قاسم ،جبهه را خانه عشق دید ،و عشق را در نهانخانه جان بسیجیان ،مبدا و مقصد عاشقان ولایت امام شهیدان .
پس از آزادی خرمشهر بار دیگر برای آموزش تکمیلی فرماندهی راهی تهران شد و در باز گشت ،در تیپ ثارالله ،منشاء عاشقانه ترین حماسه ها گردید .قاسم خودش را پیدا کرد و دیگران قاسم را یافتند در تابستان سال 1361 کسوت فرماندهی گردان شهید مطهری پوشید و این گردان را چنان سر آمد و متحول کرد که خالق زیباترین شگفتی ها در عملیات شد .رزمنده ها به او عشق می ورزیدند و او را چون نگینی بر انگشتری تیپ ثارالله می دیدند .در عملیات رمضان با گذشتن از میدان مین دشمن ،رخساره ارادت و ایمان خود را به جبهه نشان داد .در عملیات والفجر مقدماتی به عنوان مسئول طرح و عملیات تیپ برگزیده شد .در والفجریک مدال زخم آذین بخش کتف و دست مجروح او گردید .سال 1362 با بضاعت زخمهای فراوانش به خواستگاری محجبه ای از قبیله تقوی و عفاف رفت و به شرط تحمل مهجوری و مشتاقی با او پیمان ازدواج بست. در والفجر سه، سه شبانه روز خواب در چشمانش بیتوته نکرد تا بتواند عملیات را به نیکی سامان بخشد .در والفجر 4 پرچم حماسه بربام ارتفاعات دره شیلر و پنجوین افراشت و در جزایر مجنون در مقام فرمانده تیپ ،عملیات خیبر را با شجاعت و تدبیر رهبری کرد .در حین عملیات بر اثر بمبباران شیمیایی دشمن به شدت مصدوم شد و برای معالجه به تهران اعزام گردید .اما هنوز تن از تاول های بمباران نزدوده بود که مستقیما به جبهه آمد تا همسر و پدر و مادرنگرانش را همچنان در آستانه خانه چشم انتظار بگذارد .قاسم در همه عملیات ،صدای شفاف جبهه بود .کلامش ،نوای نینوایی کربلاهای عطش آزمای میهن بود .حنجره اش هزاران کبوتر اندیشه را به خانه ها و قریه ها و شهر ها پرواز می داد تا پیغام رسان بسیجیان بهشتی سیرت گردند و سیمای واقعی جنگ را برای آشنایان در غربت تن گرفتار شده معنا کنند .سخنان او بوی عاشقی می داد و عطر گفته های دل انگیزش مشام جان هزاران بسیجی مشتاق را معطر می کرد .قاسم شکوه دریایی جنگ بود .چون موج سر بر ساحل عاشقی می نهاد و باز به دریای جان بر می گشت .نافله هایش ،گریه های غریبانه اش ،سجده های عارفانه اش شب را به صبح گره می زد .قاسم معنویت جبهه بود .منا و معنای جبهه بود و منادی خط خونرنگ انبیاء .او دفتر اوراق سرخ آبرو بود .چون هابیل مظلوم بود ،چون یعقوب از هجر دوست می سوخت .چون ایوب صبوری می کرد و بلا برجان می خرید .چون یوسف در غربت مصر تن سر گردان بود و چون ابراهیم تنی نستوه و استوار در مقابل دوزخیان روی زمین داشت .در عملیات میمک چون مقتدایش حسین (ع) با یاران اتمام حجت کرد تا ارتفاعات مرزی میمک حماسه صحابی عشق را هر گز از یاد نبرند .سال 1363 به پاس شجاعت مثال زدنی و تد بیر و تحلیل های آگاهانه اش از جنگ ،مسئولیت طرح و عملیات لشکر به او واگذار شد .در عملیات بدر مفهوم اطاعت پذیری ر ا از اولیای جنگ را به رزمنده ها آموخت و با مقاومت جانانه در برابر دشمن ،براثر اصابت تیر مستقیم از ناحیه پا به سختی مجروح گردید اما ماندن در بستر بیماری را برنتافت ،به پشت جبهه آمد و در شهر ها به تبلیغ مبانی دفاع مقدس و رسالت خون شهدا پرداخت .سال1364 میهمان خانه خدا شد و با حجرالاسود مصافحه کرد .در بازگشت بیش از چند روز فضای خانه را تاب نیاورد و بی قرارانه به جبهه رفت .اما هنوز دلتنگی اش را بر بلندای خاکریز های خونرنگ باز نگفته بود که در جلسه ای زیور گرفته از حضور فرماندهان عالی سپاه و لشگرثارالله به عنوان قائم مقام فرماندهی این لشگر همیشه پیروز وکلیدی معرفی شد .در عملیات والفجر هشت چنان نیروهای لشگر را هدایت کرد که توفانی از خون و خاطره برانگیخت و به یاری همه عاشقان شهادت ،شهر فاو آزاد گردید. میر قاسم در آن عملیات به آفتاب حیثیت بخشید و به لاله های سرخ شهیدان میهن آبرو داد .هنوز رزمندگان توان رزمی و طنین فریاد های شجاعانه او را در حاشیه خور عبدالله و کارخانه نمک به یاد دارند .در کربلای یک گرمای آفتاب را با جوشش خون صدها رزمنده دلاور در آمیخت و آن گونه با دشمن در آمیخت که رزمنده ها حجم گسترده آتش را پشت سر نهادند و خود را به ارتفاعات قلاویزان رساندند .در کربلای 4 که سرمای دی ماه استخوان می ترکاند ،سینه اروند را شکافت و درحالی که اروند خروشان از خون زیبا ترین لا له های دشت میهن ،ارغوانی شده بود موانع متعدد ایزایی را پشت سر نهاد در دالانی از خون وگلوله قدم گذاشت و خط دشمن را در هم شکست تا به خاک خونرنگ شلمچه در کربلای 5 قدم نهد و خون جوشانش را چون چلچراغی همیشه فروزان ،فرا راه فردا ئیان ایران بزرگ شد.
شهید 14 ساله با بیان اینکه « اسلام در خطر است» به جبهه رفت
شهید 14 ساله «مجتبی شیخی کرمی» با بیان اینکه «اسلام در خطر است پس من باید به جنگ بروم» به جبهه حق علیه باطل اعزام شد.
«شهید مجتبی شیخی کرمی» در تاریخ 6 فروردین سال 1348 در شهر کرمانشاه متولد شد. او از کلاس اول راهنمایی تا کلاس سوم راهنمایی با علاقه خاصی که به فعالیتهای انقلابی داشت. با اعتقادی راسخ در مسجد و پایگاه بسیج محل زندگی، فعالیت میکرد.
«شهید مجتبی شیخی کرمی» در سال 1361 توانست خانواده خود را راضی کند و با "تیپ نبی اکرم (ص) " به محور قصرشیرین اعزام شود. علیرغم توصیههای فراوان خانواده و دوستان برای ادامه تحصیل، میگفت «اسلام در خطر است و حضرت امام خمینی (ره) دفاع را به عنوان واجب کفایی دانستهاند، چون حفظ اسلام از همه چیز واجبتر است پس من باید به جنگ بروم».
بر اساس این گزارش، این شهید دانشآموز 3 ماه در جبهه حضور داشت و بعد از برگشت، به تحصیل پرداخت. وی پس از چند بار اعزام به جبهه، در آخرین اعزام در 12 اسفند سال 1362 در عملیات "والفجر 5 " در منطقه چنگوله که مسئولیت تیربارچی گرینوف داشت با اصابت ترکشی به ناحیه سر، در سن 14 سالگی به مقام رفیع شهادت نایل شد.
شهید 14 ساله به نحوه استفاده از بیتالمال خیلی حساس بود
پدر «شهید مجتبی شیخی کرمی» گفت: مجتبی به نحوه استفاده از بیتالمال خیلی حساس بود و بر این اعتقاد بود که همه ما برای مصرف هزینههای بیتالمال مسئول هستیم.
امیدبگ شیخی کرمی در گفتوگو با خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا» اظهار داشت: در زمان جنگ، وضع مالی ما خوب بود. به همین دلیل یک ماشین پر از هندوانه به قیمت 30 هزار تومان خریدم و برای رزمندگان به جبهه بردم. بعد از تحویل هندوانهها به کنار سنگر فیض 4 که مجتبی در آنجا مستقر بود، رفتم. مجتبی از دیدنم خیلی خوشحال شد و آن شب تا صبح، با هم در سنگر نشسته بودیم.
پدر«شهید مجتبی شیخی کرمی» ادامه داد: مجتبی از خاطرات میگفت و من با شوق حرفهایش را گوش میکردم، او میگفت «یک شب در سنگرخوابیده بودم. صدایی در لابهلای بوتهها پیچیده شده بود، فکر کردم عراقیها در آن بوتهها حضور دارند. بیدار شده و همه جا را به تیربار گرفتم، بعد از مدتی متوجه شدم لابهلای بوتهها چیزی نیست. خیلی ناراحت شدم که تعدادی از تیرها را بیهوده شلیک کردم.»
شهید مجتبی 14 ساله خطاها را با اخلاق نیکو تذکر میداد
همرزم شهید دانشآموز «مجتبی شیخی کرمی» گفت: مجتبی خطاهای ما را با زبان خوش و اخلاقی نیکو تذکر میداد.
حمید کنجوری در گفتوگو با خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا» اظهار داشت: در یک گروه 4 نفری که خیلی به یکدیگر علاقهمند بودیم، فرمانده بر حسب ضرورت تصمیم گرفت تا مجتبی و یکی دیگر از بچهها را به سمت سنگرهای مرز خسروی اعزام کند. ما دوست نداشتیم لحظهای از هم جدا شویم و بالاخره تصمیم گرفتیم سوئیچ ماشین فرمانده را برداریم تا نتواند ما را از هم جدا کند. این کار را انجام دادیم و زمانی که فرمانده علاقهمندی ما به یکدیگر را دید. هر 4 نفر ما را به سنگر فیض 4 برد و ما به مدت یک ماه و چند روز در آنجا مستقر شدیم.
منبع: خبرگزاری فارس با همکاری انجمن اسلامی دانش آموزان
مادر شهید دانشآموز: محمد برای من یک معلم و الگو بود
مادر شهید دانشآموز گفت: نماز خواندن بلد نبودم در حالی که محمدکرم 10 سال بیشتر نداشت پشت سرش میایستادم و نماز میخواندم او برای من یک معلم و الگو بود.
مادر شهید دانشآموز «محمدکرم قمشه» 15 ساله، با بیان خاطراتی از وی میگوید: محمد مثل همه بچههای دیگر قبل از تولد تا زمان شهادت لحظه به لحظه برای من خاطره بود؛ محمد برای من یک فرزند نبود بلکه یک معلم و الگو بود.
من نماز خواندن بلد نبودم در حالی که او 10 سال بیشتر نداشت به من گفت «مادر باید نماز بخوانی آن هم اول وقت» من میگفتم «من سواد ندارم» میگفت «من نشانت میدهم خیلی آسان است» بعد پشت سر او میایستادم و نماز میخواندم.
یک روز بعد از اتمام کار کشاورزی، با لحن خیلی مظلومانه و آرامی گفت «مادر اجازه میدهی به جبهه بروم اگر نروم میگویند که من بیغیرت و ترسو بودم».
من با وجود اینکه خیلی نگران بودم اما گفتم «حالا که خیلی دوست داری بروی، برو» از خوشحالی خدا را شکر میکرد و از من به خاطر اجازه دادن برای اعزام به جبهه تشکر کرد.
زمانی که محمد به مرخصی میآمد در تمام کارها به من کمک میکرد و نمیگذاشت که من سر چاه بروم و آب بیاورم.
زنهای همسایه به من میگفتند خوشا به حالت محمد خیلی زرنگ است؛ هم به جبهه میرود هم هنگام بازگشتن از جبهه کارهای شما را انجام میدهد.
یک بار که محمد به مرخصی آمده بود گفت «مادر چند نفر از بسیجیان فرار کردهاند ولی من اهل فرار نیستم؛ مرگ از ننگ برایم بهتر است»؛ خیلی دوست داشت دیگران را برای اعزام به جبهه تشویق کند و میگفت « مادر اگر من شهید شدم گریه نکنی من در راه حق و در مسیر امام حسین (ع) شهید میشوم؛ دوست ندارم دشمنان انقلاب از گریه شما خوشحال شوند».
وقتی که محمد شهید شد، نمیگذاشتند جنازهاش را ببینم؛ گریه میکردم و میگفتم «نمیگذارند مادرت جنازهات را ببیند؛ دلم برایت خیلی تنگ شده» با اصرار زیاد چهره پاک و نورانیاش را دیدم؛ او خیلی آرام خوابیده بود.
سفارش شهید محمد کریم 15 ساله به جوانان رفتن به جبهه بود
شهید دانشآموز «محمدکرم قمشه» جوانان را برای اعزام به جبهه سفارش کرده و شهادت را بهترین فیوضات الهی میدانست.
شهید دانشآموز «محمدکرم قمشه» در دوم شهریور سال 1347 در روستای قمشه فرامان کرمانشاه در خانوادهای مستضعف دیده به جهان گشود.
شهید محمدکرم قمشه به علت فقر مالی و تنگدستی تا کلاس پنجم ابتدایی بیشتر درس نخواند و بعد از ترک تحصیل مشغول به کار کشاورزی شد.
براساس این گزارش، شهید محمدکرم به نماز اول وقت و دعوت جوانان برای اعزام به جبهه خیلی سفارش میکرد؛ او شهادت را بهترین فیوضات الهی میدانست و معتقد بود که تا صدام نرود صلح نخواهیم کرد.
شهید محمدکرم در سال 1362 وارد پایگاه بسیج شد؛ در مورخه 30 بهمن 62 در عملیات والفجر 5 چنگوله با اصابت ترکش خمپاره به ناحیه شکم و پهلوی راست با لباس مقدس بسیجی به درجه رفیع شهادت نایل آمد.
در ادامه این گزارش پیکر این شهید 15 ساله طی مراسم باشکوهی در باغ فردوس کرمانشاه به خاک سپرده شد.
شهید 15 ساله با آرزوی شهادت به جبهه رفت
دوست شهید دانشآموز «محمدکرم قمشه» گفت: محمدکریم علاقه خاصی برای اعزام به جبهه داشت و با آرزوی شهادت به جبهه رفت.
هدایت رنجکش با بیان خاطراتی از محمدکرم قمشه گفت: قبل از پیروزی انقلاب، یک روز نیروهای ساواک به خاطر فعالیتهای انقلابی چند تن از روستاییان، به روستا ریختند و مردم را اذیت کردند به طوری که مردی را عریان کرده و مقابل چشمان همه کتک زدند؛ محمدکرم با توجه به سن پایینش خیلی ناراحت شد و با عصبانیت گفت «نامردها بگذارید بزرگ شوم حق این مردم مظلوم را از شما خواهم گرفت».
وی ادامه داد: محمدکرم در مدرسه نماز اول وقت میخواند و میگفت «کسی که نماز بخواند دینش کامل است و خداوند آرزوهایش را برآورده میکند».
رنجکش اضافه کرد: یک روز قرار شد نماز جماعت در مدرسه برگزار شود؛ دعوت مردم روستا را شهید محمدکرم که شاگرد زرنگ و با لیاقتی بود بر عهده گرفت و به تنهایی تمام اهالی روستا را به نماز جماعت دعوت کرد؛ وقت نماز جماعت با تعجب دیدیم همه اهالی روستا برای اقامه نماز آمدهاند؛ بعد از نماز سربازهای رژیم شاه ریختند و تمام خانههای روستا را گشتند؛ آنها تمام مردهای روستا را برده و بعد از انداختن در آب و گل روی خارهای بیابان دواندند.
وی افزود: من و شهید به همراه چند نفر از دوستان که با اشک صحنه آزار و اذیت مردان روستایی را میدیدیم، خیلی عصبانی شدیم ولی کاری از دستمان بر نمیآمد؛ شهید میگفت «خدا نشناسها چه ظلمی میکنند، اینها اسلحهشان کجا بود؟ شما که همه جا را گشتید و چیزی پیدا نکردید پس چرا مردم را اذیت میکنید».
رنجکش به علاقه شهید قمشه به امام خمینی(ره) اشاره کرد و اظهار داشت: بعد از پیروزی انقلاب، شهید محمدکرم 2 قاب عکس از امام خمینی(ره) را در دست خود گرفته بود و در روستا میچرخید.
وی اضافه کرد: پس از شروع جنگ تحمیلی، محمد علاقه خاصی برای اعزام به جبهه داشت؛ به او میگفتم «بسیجی زیاد است لزومی ندارد ما به جبهه برویم» او میگفت «اگر همه بگویند بقیه هستند پس چه کسی به جبهه میرود».
رنجکش ادامه داد: در زمان اعزام به جبهه به او گفتم «هنوز به منطقه نرفتهای» او گفت «نه، در دوره آموزشی هستم و تا آخرین قطره خونم از آرمان امام خمینی(ره) محافظت کرده و تا خبر شهادتم را نیاورند به این خاک برنمیگردم».
همکلاسی شهید 15ساله: محمدکرم در جبهه معنی عشق به خدا را فهمید
همکلاسی شهید دانشآموز «محمدکرم قمشه» گفت: شهید محمدکریم مانند آب، پاک و بیآلایش بود و دوستان را برای رفتن به جبهه تشویق میکرد؛ او میگفت معنی عشق به خدا را در جبهه فهمیده است.
علی میرنوری همکلاسی شهید «محمدکرم قمشه» با بیان خاطراتی از وی گفت: محمدکریم قبل از رسیدن به سن بلوغ علاقه خاصی به نماز خواندن داشت؛ ظهر یک روز با بچهها منتظر آمدنش شدیم تا با هم بازی کنیم؛ او دیر کرد به همین دنبالش رفتیم که دیدیم نماز میخواند؛ جانماز را از جلویش برداشتیم، اعتنایی نکرد و به نمازش ادامه داد.
وی ادامه داد: بعد از نماز به او گفتیم «خیلی وقته منتظرت هستیم» او گفت «نماز خیلی مهمتر است؛ برای بازی هیچ وقت دیر نیست؛ دفعه آخرتان باشد از این شوخیها میکنید خیلی ناراحت شدم جانماز را برداشتید».
همکلاسی شهید دانشآموز «محمدکرم قمشه» افزود: اگر در حین بازی کردن از روی غفلت، پایش به ما میخورد فوری عذرخواهی کرده و حلالیت میطلبید.
وی بیان کرد: محمدکرم در مدرسه همیشه شاگرد ممتاز بود ولی ما به دلیل درس نخواندن مدام فلک میشدیم؛ وی شبها به ما درس میداد و میگفت «درس بخوانید تا صاحب کاری شده و به مردم خدمت کنید»
میرنوری افزود: یک روز محمد دنبالم آمد و گفت «علی بیا برویم شهر کار دارم» با او رفتم؛ جلوی یک پایگاه سیار ایستاده و شناسنامهاش را در آورد. به او گفتم «میخواهی چه کار کنی» گفت «از مادرم اجازه گرفتهام تا به جبهه اعزام شوم».
وی خاطر نشان کرد: محمدکرم وقتی برای نخستین بار لباس بسیجی پوشیده بود و به روستا آمد؛ با تواضع خاصی گفت «من دیگر بسیجی هستم».
همکلاسی شهد دانشآموز «محمدکرم قمشه» گفت: شهید محمدکرم مانند آب، پاک و بیآلایش بود؛ همیشه میگفت «بچهها بیایید جبهه تا معنی عشق را بفهمید؛ رزمندهها از همه قشری هستند و به امید خدا ما پیروز میشویم».
وی ادامه داد: محمدکرم به مرخصی آمده بود دیدیم بچهها را جمع کرده و در مورد «ژ ـ 3» و «کلاشینکف» صحبت میکرد؛ او همیشه به بچهها نماز اول وقت را سفارش کرده و وضو گرفتن، تعداد رکعات نماز، نحوه صحیح نماز خواندن را به آنها میآموخت.
میرنوری افزود: محمد یک بار به مرخصی آمده بود به شوخی به او گفتم «با عربها چه میکنی» خندید و گفت «وقتی همه را نابود کنیم انشاءالله به کربلا میرسیم»؛ او همیشه میگفت «تا من شهید نشوم بر نمیگردم شهادت سعادت میخواهد».
وی بیان داشت: در آخرین دوره مرخصی، به او گفتم «محمد دیگر نرو، تو دین خود را ادا کردهای» او گفت «جانم به قربان امام حسین (ع)، باید برای دفاع از ناموس، خاک و کشورم بروم و در کنار دیگر رزمندهها بجنگم؛ همه رزمندهها عزیز خانوادههایشان هستند و ما باهم فرقی نداریم».
همکلاسی شهید 15 ساله گفت: قبل از خبر شهادت محمدکرم، مادرش بیتابی کرده و میگفت «دلم شور میزند؛ پسرم شهید شده»؛ زنهای روستا دلداریش میدادند که محمد به سلامت بر میگردد ولی مادرش میگفت «نه من خواب دیدهام که او شهید شده است» در واقع همان شب محمد به شهادت رسیده بود.
شهید 15 ساله روستاییان را برای کمک به جبهه دعوت میکرد
دوست شهید دانشآموز «محمدکرم قمشه» گفت: محمدکرم در حالی که 15 سال بیشتر نداشت همه مردم روستا را به نماز اول وقت توصیه کرده و از آنها میخواست پشت جبهه را خالی نگذارند.
علی اکبری یکی از دوستان شهید دانشآموز «محمدکرم قمشه» با بیان خاطراتی از وی میگوید: محمدکرم از زمان کودکی عشق و علاقه خاصی به خاندان عصمت و طهارت (ع) داشت به طوری که ایام محرم بچههای هم سن و سال و بعضاً بزرگتر و کوچکتر را جمع کرده و برای آنها مداحی میکرد.
وی ادامه داد: ایام محرم بود؛ برای کشاورزی سر زمین میرفتیم؛ دیدم محمد روی تپه مشرف به روستا نشسته و برای بچهها صحبت میکند؛ کنجکاو شدم و با رفتن به مجلسشان در یک گوشه نشستم و به سخنان محمد گوش کردم.
دوست شهید 15 ساله «محمدکرم قمشه» افزود: محمدکرم واقعاً شیرین صحبت کرده و از ته دل گریه میکرد و دیگران را هم به گریه میانداخت. حرفهایش به دل انسان مینشست و انسان را به فضای عصر روز عاشورا برده و از دل ستمدیده حضرت زینب (س) و اسارتهای این عزیز تنها مانده دشت کربلا میگفت؛ من هم پاک از حالت عادی خارج شده و به یاد مظلومیت امام حسین (ع) و یارانش اشک میریختم.
وی خاطرنشان کرد: هنوز هم ایام محرم حرفهای شهید محمدکرم در گوشم صدا کرده و گویی همان روز بالای تپه ایستاده و حرف میزند.
اکبری بیان داشت: هیئت روستای ما قمر بنی هاشم (ع) نامگذاری شده و اکنون هر ساله ایام سوگواری تاسوعا و عاشورای حسینی از اهالی روستاهای همجوار دعوت میکنیم که به هیئت ما بیایند؛ در مراسم باشکوه این ایام به یاد شهید محمد کرم و شهدای دیگری که جایشان در این مراسم خالی است عزاداری میکنیم.
منبع: خبرگزاری فارس با همکاری انجمن اسلامی دانش آموزان
برادر شهید دانشآموز: خسرو در شهادت از ما سبقت گرفت
برادر شهید دانشآموز «خسرو آرمین» گفت: ما 3 برادر برای شهادت با هم مسابقه داشتیم که خسرو از ما سبقت گرفت.
سهراب آرمین برادر شهید دانشآموز «خسرو آرمین» با بیان خاطراتی از حضور وی در جبهه، اظهار داشت: یکی از شبها که نزدیک عملیات «کربلای 5 » بود، ما 3 برادر به همراه سردار رضا شاهویسی در سنگر نشسته بودیم که شهید بهمن آرمین برادر بزرگترمان، بحث شهادت را مطرح کرد.
وی ادامه داد: شهید بهمن از سردار شاهویسی سؤال کرد که بین ما 3 برادر، چه کسی زودتر شهید میشود؛ بنده گفتم «به احتمال زیاد من از همه زودتر شهید میشوم، چون فیلمبردار هستم و تمام حواسم به فیلمبرداری است و خطر بیشتری مرا تهدید میکند».
برادر شهید دانشآموز «خسرو آرمین» افزود: خسرو گفت «بنده چون در گردان هستم و خطشکنی میکنم، زودتر شهید میشوم».
وی خاطرنشان کرد: بهمن گفت «اینها همه درست ولی چون من بزرگترم و قبل از عملیات برای شناسایی بین دشمنان میروم زودتر شهید میشوم»؛ آن شب را با این بحث گذراندیم تا اینکه بعد از 15 روز من مجروح شدم.
آرمین اضافه کرد: 2 ماه بعد خسرو به شهادت رسید و 2 سال بعد بهمن به درجه رفیع شهادت نائل شد.
شهید 17 ساله در مراسمهای مذهبی پیشقدم بود
دوست شهید دانشآموز «خسرو آرمین» گفت: شهید 17 ساله در مراسم مذهبی پیشقدم بود که از این مسیر به مقام شهادت دست یافت.
امیر محمدی دوست شهید دانشآموز «خسرو آرمین» با بیان خاطراتی از دوران دانشآموزی وی، اظهار داشت: آشنایی من با شهید خسرو از سال 1360 با عضویت وی در کتابخانه انجمن اسلامی شاطرآباد آغاز شد.
وی ادامه داد: خسرو در اکثر مراسم انجمن اسلامی از قبیل دعای کمیل شبهای جمعه و مراسمهای ایام محرم حضور فعالی داشت.
محمدی بیان داشت: علاوه بر این فعالیتها، در سال 63 که بنده کارمند کمیته امداد کرمانشاه بودم، خسرو از من تقاضا کرد در کمیته امداد امام خمینی (ره) جهت فراگیری و استفاده از ماشین تایپ به عنوان کارآموز تایپیست حضور یابد.
وی افزود: بنده در سال 64 به جبهه عزیمت کردم و پس از مجروحیت در منطقه عملیاتی به بیمارستان طالقانی کرمانشاه منتقل شدم؛ روز نخست که در بیمارستان بودم، خسرو به عیادتم آمد و شب را در اتاق برای پرستاری در کنارم بود.
دوست شهید دانش آموز «خسرو آرمین» بیان داشت: شهید خسرو با صحبتهای طنزآمیز سعی میکرد مرا بخنداند تا ناراحتی و درد مجروحیت را فراموش کنم.
وی افزود: شهید خسرو در همان سال قصد عزیمت به جبهه را کرد و با تواضع از بنده خواست تا فرم معرف بسیج را تکمیل کنم. سپس راهی جبهه شد و در عملیات «والفجر 9 » به شهادت رسید.
همرزم شهید دانشآموز: شهید 17ساله با گذشت خود سرما را به جان خرید
همرزم شهید دانشآموز «خسرو آرمین» گفت: در سرمای شدید ارتفاعات سلیمانیه عراق با کمبود کیسه خواب مواجه شدیم؛ شهید 17 ساله با گذشت، سرما را به جان خرید.
حجتالله قاسمی همرزم شهید دانشآموز «خسرو آرمین» با بیان خاطراتی از حضور وی در جبهه، اظهار داشت: زمانی که عملیات «والفجر 9» لو رفت و متوقف شد، ما در ارتفاعات سلیمانیه و در خاک عراق بودیم؛ برف با عمق زیادی همه جا را پوشانده بود.
وی ادامه داد: فرمانده برای رزمندگان کیسه خواب فرستاده بود؛ خسرو کیسه خوابها را بین رزمندگان توزیع کرد؛ وقتی برگشت، مات زده گفت « 2 کیسه خواب کم است».
همرزم شهید دانشآموز «خسرو آرمین» بیان داشت: در سرمای شدید کمی نشستیم ولی فایدهای نداشت؛ به بیرون از سنگر رفتیم تا صبح قدم زدیم تا کمتر سرما را احساس کنیم؛ 2 قطعه سنگ در آنجا بود؛ در کنار آن نشستیم و متوجه نشدیم که چه زمانی خوابمان برد.
وی اظهار داشت: نزدیکی صبح ناگهان خمپارهای به اطراف ما اصابت کرد و ما از خواب بیدار شدیم؛ کاملاً یخزده بودیم؛ با تلاش فراوان توانستم خود را روی زمین بیندازم؛ با غلطیدن روی زمین کمی به خودم آمدم؛ خسرو با صدای من بیدار شد؛ اگر صدای خمپاره بیدارم نمیکرد، هر 2 نفرمان در آنجا شهید میشدیم.
قاسمی افزود: شب بعد، عملیات شروع شد؛ خسرو چهارمین نفر بعد از من بود؛ سعی میکردیم از زیر سنگر عراقیها به پشت مواضع دشمن برسیم و همین طور هم شد؛ هنگام عبور از زیر سنگر عراقیها ناگهان پیرمردی که همراه ما بود، سرفه کرد و عراقیها زیر سنگرها را به گلوله بستند.
وی ادامه داد: کماندوهای عراقی به شهید خسرو پاتک زدند؛ به یکی از نوجوانان گفتم که حواستان به عراقیها باشد که در حال آمدن هستند، جلوی آنها را بگیرند؛ این 2 نفر آرپیجی به وسط 20 زره پوش عراقی زده و آنها را ساقط کردند.
همرزم شهید دانشآموز «خسرو آرمین» تصریح کرد: قبل از اینکه جلوی عملیات گرفته شود، خمپارهای به جلوی صورتم اصابت کرد و از ناحیه چشم و سر جراحت سختی را متحمل شدم؛ آخرین بار همان جا شهید 17 ساله را دیدم.
وی خاطرنشان کرد: عراقیها همان ارتفاع را با خمپاره زده و از همان جا وارد شدند؛ شهید خسرو به همراه نوجوان بزرگمرد در همان ارتفاعات تنها و غریب به شهادت رسیدند.
وصیتنامه شهید 17 ساله: خدا ضربه زنندگان به انقلاب را نابود کند
در وصیتنامه شهید دانشآموز «خسرو آرمین» آمده است: امیدوارم آنان که میخواهند به این انقلاب ضربه بزنند اگر قابل هدایتند که هدایت شوند و اگر نیستند، خدا نابودشان بگرداند. شهید دانشآموز «خسرو آرمین» در وصیتنامه خود آورده است:
شهید آغاسی در 16سالگی خط بطلان بر آرزوهایش کشید
شهید «حبیبالله آغاسی» در زمان اوج آرزوها، در حالی که 16سال بیشتر نداشت، خط بطلان بر آرزوهایش کشید.
شهید دانشآموز «حبیبالله آغاسی» در سال 1349 چشم به جهان گشود؛ وی از همان کودکی بر اجرای احکام دینی اصرار میورزید.
حبیبالله در16سالگی با علاقه خاصی داوطلبانه وارد جبهههای حق علیه باطل شد و با حضور 3 ماهه در جبهههای غرب در عملیات کربلای 4 در حالی که مسئولیت تدارکات گردان را بر عهده داشت، در 4 دی سال 64 به مقام رفیع شهادت نائل آمد.
مادر شهید دانشآموز: حبیبالله نگران انجام واجبات دینی در مدرسه بود
مادر شهید دانشآموز «حبیبالله آغاسی» گفت: گاهی اوقات که در مدرسه شرایط نامناسبی برای انجام واجبات دینی شهید و دوستانش بود، او از این وضعیت مضطرب و نگران میشد.
مادر شهید دانشآموز «حبیبالله آغاسی» با بیان خاطراتی در خصوص توجه این شهید به نماز، اظهار داشت: یک روز حبیبالله از مدرسه برگشت و خیلی ناراحت بود؛ از او پرسیدم «چرا این قدر ناراحتی» در جواب گفت «سرایدار مدرسه که مسئول پاکیزگی وضوخانه مدرسه است، وضوخانه را تمیز نمیکند و فضای آنجا خیلی آلوده است؛ زمانی که به او گفتم چرا وضوخانه اینقدر آلوده است به من گفت بچه در این کارها دخالت نکن».
وی ادامه داد: به پسرم گفتم «نباید با سرایدار اینگونه رفتار کنی چون از تو بزرگتر است» شهید گفت «مادر حرف شما درست است ولی اگر بچهها در مدرسه نماز نخوانند تا به خانهشان برسند، نماز قضا میشود».
مادر شهید دانشآموز «حبیبالله آغاسی» گفت: حبیب در همه امور دلسوز و مهربان بود و در کمک کردن به دیگران لحظهای دریغ نمیکرد.
پسرعموی شهید دانشآموز: حبیبالله به فرمان خدا لبیک گفت
پسرعموی شهید دانشآموز «حبیبالله آغاسی» گفت: شهید 16 ساله به فرمان خداوند لبیک گفت و اعزام به جبهه را یک وظیفه میدانست.
نوروز نصیری پسرعموی شهید دانشآموز «حبیبالله آغاسی» با بیان خاطراتی از وی، اظهار داشت: حبیب نوجوانی بسیار صبور بود و همیشه در تحمل سختیها و مشکلات کم نمیآورد.
وی ادامه داد: او با دیگر فرزندان زن عمویم فرق میکرد؛ فرد بسیار صمیمی و دوست داشتنی بود.
نصیری بیان داشت: زمانی که به حبیب میگفتم به جبهه نرو چون سن تو اقتضا نمیکند و باید تحصیل کنی، او در جواب میگفت «خداوند فرمان جهاد را داده و باید انجام وظیفه کرده و دینمان را ادا کنیم».
وصیتنامه شهید 16 ساله: راهم را ادامه دهید
در وصیتنامه شهید دانشآموز «حبیبالله آغاسی» آمده است: برای از بین بردن کفار به جبهه رفتم؛ راهم را ادامه دهید و به اسلام خدمت کنید.
شهید دانشآموز «حبیبالله آغاسی» در وصیتنامه خود آورده است:
به نام خداوند بخشنده مهربان
پس از عرض سلام امیدوارم که سلامت و سربلند باشید اگر از احوالات فرزندتان حبیبالله خواسته باشید، سلامت هستم و هیچگونه ناراحتی ندارم به جز دوری شما و امیدوارم به زودی برطرف شود.
خدمت مادر عزیز نور چشمانم سلام مخصوص مرا برسانید؛ سلام مخصوص مرا خدمت داییها، خاله و شوهرخاله، برادرانم، خواهرانم و تمامی اقوام برسانید و از همه آنها از طرف من حلالیت بطلبید.
ما اکنون برای آموزش و قایقرانی به جزیره خرمشهر اعزام میشویم؛ بنده برای نبرد با دشمن بعثی و از بین بردن کفار و دشمنان اسلام به جبهه رفتم؛ مادر عزیزم، اگر من شهید شدم که سعادت هم ندارم، راهم را ادامه دهید و به اسلام خدمت کنید.
مادرم و پدرم مرا حلال کنید.
حبیبالله آقاسی شنبه 30 آذر 1365
شهید 11 ساله در انفاق به فقرا کوتاهی نمیکرد
با اینکه خانواده شهید دانش آموز «رحمان ارشدی» وضعیت مالی خوبی نداشت، این شهید 11 ساله در انفاق به فقرا کوتاهی نمیکرد.
شهید دانشآموز «رحمان ارشدی» سال 52 در خانوادهای متدین و مستضعف به دنیا آمد؛ وی در دوران کودکی با اینکه سن پایینی داشت از درک فوقالعادهای برخوردار بود.
خانواده شهید رحمان وضعیت مالی خوبی نداشت اما این دانش آموز 11 ساله در بذل و بخشش به فقرا کوتاهی نمیکرد اما گروهکهای منافق تحمل دیدن این فرشتگان زمینی را نداشتند و با جاسازی مین در منطقه سقز، خودرویی که رحمان در آن حضور داشت، منفجر شد و «رحمان ارشدی» به مقام رفیع شهادت رسید.
فردین حیدری و فرزاد ویسی دانشآموزانی هستند که مسئولیت سرگذشتپژوهی این شهید دانشآموز را برعهده گرفتند.
پدر شهید دانشآموز: رفتار رحمان 11 ساله سرمشق همه بود
پدر شهید دانشآموز «رحمان ارشدی» گفت: شهید 11 ساله با اینکه سن کمی داشت، شیوه رفتار و سلوک او سرمشق همه بود.
سعید ارشدی پدر شهید دانشآموز «رحمان ارشدی» با بیان خاطراتی از وی اظهار داشت: خانه ما در روستای بلهجو از توابع شهرستان سقز بود و در فصل تابستان به روستای کاکنعمت جهت کشاورزی مهاجرت میکردیم.
وی ادامه داد: رحمان کلاس پنجم را در بلهجو ادامه میداد؛ وضعیت مالی خوبی نداشتیم به خصوص تأمین هزینه تحصیلات رحمان در شهر برایم مشکل بود.
پدر شهید دانشآموز «رحمان ارشدی» بیان کرد: با همه محرومیتهایی که داشتیم رحمان از روحیه و توان بالایی برخوردار بود؛ اهل دینداری و عبادت بود و یکی از دانشآموزان خوب و درسخوان مدرسه بود.
وی خاطرنشان کرد: شیوه رفتار و سلوک او سرمشق همه بود و با اینکه سن کمی داشت در ایام تعطیل با کارگری هزینه تحصیلش را فراهم میکرد؛ وی اعتقاد داشت انسان باید مستقل باشد و تلاش کند تا از دسترنج خود روزگار را بگذراند.
مادر شهید دانشآموز: رحمان پیراهن نو خود را به یک فقیر بخشید
مادر شهید دانشآموز «رحمان ارشدی» گفت: رحمان با دیدن فقیر برهنه، پیراهن نو خود را به او بخشید و خود پیراهن کهنه پوشید.
صافیه سلیمی مادر شهید دانشآموز «رحمان ارشدی» با بیان خاطراتی از سخاوت و مهربانی وی اظهار داشت: رحمان قلب بسیار رئوف و مهربانی داشت و خداوند او را جز برای خدمت به خلق نیافریده بود.
وی با بیان اینکه رحمان مدام در فکر خدمت به مردم محروم و مستضعف بود، ادامه داد: به یاد دارم روزی یک پیراهن برای او خریدم و بر تنش پوشاندم؛ او خیلی خوشحال شد و بیرون رفت.
مادر شهید دانشآموز «رحمان ارشدی» بیان داشت: زمانی که رحمان به خانه برگشت متوجه شدم پیراهن او بر تنش نیست و همان پیراهن کهنه خود را پوشیده است؛ از او پرسیدم «چرا پیراهنت را از تنت در آوردی»؟ گفت «بیرون که رفتم فقیری را دیدم که چیزی بر تن نداشت؛ پیراهنم را در آوردم و به او بخشیدم».
منبع: خبرگزاری فارس با همکاری انجمن اسلامی دانش آموزان
شهید 11 ساله در انفاق به فقرا کوتاهی نمیکرد
با اینکه خانواده شهید دانش آموز «رحمان ارشدی» وضعیت مالی خوبی نداشت، این شهید 11 ساله در انفاق به فقرا کوتاهی نمیکرد.
شهید دانشآموز «رحمان ارشدی» سال 52 در خانوادهای متدین و مستضعف به دنیا آمد؛ وی در دوران کودکی با اینکه سن پایینی داشت از درک فوقالعادهای برخوردار بود.
خانواده شهید رحمان وضعیت مالی خوبی نداشت اما این دانش آموز 11 ساله در بذل و بخشش به فقرا کوتاهی نمیکرد اما گروهکهای منافق تحمل دیدن این فرشتگان زمینی را نداشتند و با جاسازی مین در منطقه سقز، خودرویی که رحمان در آن حضور داشت، منفجر شد و «رحمان ارشدی» به مقام رفیع شهادت رسید.
فردین حیدری و فرزاد ویسی دانشآموزانی هستند که مسئولیت سرگذشتپژوهی این شهید دانشآموز را برعهده گرفتند.
پدر شهید دانشآموز: رفتار رحمان 11 ساله سرمشق همه بود
پدر شهید دانشآموز «رحمان ارشدی» گفت: شهید 11 ساله با اینکه سن کمی داشت، شیوه رفتار و سلوک او سرمشق همه بود.
سعید ارشدی پدر شهید دانشآموز «رحمان ارشدی» با بیان خاطراتی از وی اظهار داشت: خانه ما در روستای بلهجو از توابع شهرستان سقز بود و در فصل تابستان به روستای کاکنعمت جهت کشاورزی مهاجرت میکردیم.
وی ادامه داد: رحمان کلاس پنجم را در بلهجو ادامه میداد؛ وضعیت مالی خوبی نداشتیم به خصوص تأمین هزینه تحصیلات رحمان در شهر برایم مشکل بود.
پدر شهید دانشآموز «رحمان ارشدی» بیان کرد: با همه محرومیتهایی که داشتیم رحمان از روحیه و توان بالایی برخوردار بود؛ اهل دینداری و عبادت بود و یکی از دانشآموزان خوب و درسخوان مدرسه بود.
وی خاطرنشان کرد: شیوه رفتار و سلوک او سرمشق همه بود و با اینکه سن کمی داشت در ایام تعطیل با کارگری هزینه تحصیلش را فراهم میکرد؛ وی اعتقاد داشت انسان باید مستقل باشد و تلاش کند تا از دسترنج خود روزگار را بگذراند.
مادر شهید دانشآموز: رحمان پیراهن نو خود را به یک فقیر بخشید
مادر شهید دانشآموز «رحمان ارشدی» گفت: رحمان با دیدن فقیر برهنه، پیراهن نو خود را به او بخشید و خود پیراهن کهنه پوشید.
صافیه سلیمی مادر شهید دانشآموز «رحمان ارشدی» با بیان خاطراتی از سخاوت و مهربانی وی اظهار داشت: رحمان قلب بسیار رئوف و مهربانی داشت و خداوند او را جز برای خدمت به خلق نیافریده بود.
وی با بیان اینکه رحمان مدام در فکر خدمت به مردم محروم و مستضعف بود، ادامه داد: به یاد دارم روزی یک پیراهن برای او خریدم و بر تنش پوشاندم؛ او خیلی خوشحال شد و بیرون رفت.
مادر شهید دانشآموز «رحمان ارشدی» بیان داشت: زمانی که رحمان به خانه برگشت متوجه شدم پیراهن او بر تنش نیست و همان پیراهن کهنه خود را پوشیده است؛ از او پرسیدم «چرا پیراهنت را از تنت در آوردی»؟ گفت «بیرون که رفتم فقیری را دیدم که چیزی بر تن نداشت؛ پیراهنم را در آوردم و به او بخشیدم».
منبع: خبرگزاری فارس با همکاری انجمن اسلامی دانش آموزان
شهید دانشآموز اسدبیگی احترام ویژهای برای امام خمینی (ره) قائل بود
شهید دانشآموز «اصغر اسدبیگی» به قدری به امام راحل علاقه داشت که هر گاه تصویر ایشان را از تلویزیون میدید به احترامشان از جا برمیخاست و صلوات میفرستاد.
شهید دانشآموز «اصغر اسدبیگی» در سال 1340 در استان کرمانشاه متولد شد.
این شهید دانشآموز در خانوادهای متدین رشد کرد؛ با اینکه علاقه زیادی به مادرش داشت با نخستین فرمان امام (ره) به جبهههای حق علیه باطل شتافت که به مدت 20 روز نیز توسط دموکراتها گروگان گرفته شد.
شهید دانشآموز «اصغر اسدبیگی» علاقه زیادی به کتب استاد مطهری داشت به طوری که با پول دستفروشی خود مجموعهای از این کتابها را خریداری کرده بود.
وی به مدت یک سال و 6 ماه در منطقه پاوه حضور داشت تا اینکه توسط مزدوران عراقی به شهادت رسید.
ثریا حاجیعلیانی، کبری رضاییشاد و سمیه کرمی دانشآموزان سرگذشت پژوهی هستند که پژوهش زندگی این شهید دانشآموز را بر عهده گرفتهاند.
خواهر شهید دانشآموز: اصغر با نخستین پیام امام (ره) به جبهه رفت
خواهر شهید دانشآموز «اصغر اسدبیگی» گفت: علاقه اصغر به امام (ره) به قدری بود که با نخستین پیام ایشان برای حضور جوانان در جبهه، به سوی میدان دفاع حق علیه باطل شتافت.
حدیقه اسدبیگی خواهر شهید دانشآموز «اصغر اسدبیگی» با بیان خاطراتی در خصوص علاقه این شهید دانشآموز به امام (ره) اظهار داشت: برادرم به امام راحل علاقه فراوانی داشت و اعضای خانواده را در مورد احترام به ایشان تأکید میکرد؛ این علاقه با سفری که به همراه مادرم برای زیارت امام (ره) به تهران رفتند، دو چندان شد.
خواهر شهید دانشآموز «اصغر اسدبیگی» بیان داشت: اصغر همیشه به مادرم میگفت «امام (ره) نایب بر حق امام زمان (عج) است و اطاعت از دستورات و اوامر او بر همگان واجب است.
وی اضافه کرد: برادرم علاقه زیادی به کتابهای استاد مطهری داشت و حتی مجموعهای از این کتابها را با پول دستفروشی خود خریداری کرده بود.
اسدبیگی بیان کرد: اصغر همیشه من و خواهرم را به حجاب و خواندن نماز سفارش میکرد و در آخرین خداحافظی به من گفت «زینبوار در همه مسائل زندگی صبر داشته باش»؛ بعد از شنیدن خبر شهادتش تازه معنای جملهاش را درک کردم.
وی خاطرنشان کرد: اصغر بسیار مهربان بود و به همه بچهها با احترام برخورد میگذاشت؛ هنوز هم بعد از سالها جای خالیش را احساس میکنم و نبودش بر دلم سنگینی میکند.
اصغر به رغم عشقی که به مادرش داشت به جبهه اعزام شد
پسرعموی شهید دانشآموز «اصغر اسدبیگی» گفت: در حالی که مادر برای اصغر وجود مقدسی بود که بعد از خدا او را میپرستید ولی برای دفاع از اسلام به جبهه اعزام شد.
حسن اسدبیگی پسرعموی شهید دانشآموز «اصغر اسدبیگی» با بیان خاطراتی از وی اظهار داشت: اصغر به مادرش علاقه و وابستگی فراوانی داشت و تنها نگرانیاش در طول حضور در جبهه دوری از او و دلتنگیها بود به طوری که وی در هر بار اعزام با چشم اشکبار با مادرش خداحافظی میکرد.
وی ادامه داد: اصغر در 2 مورد مجروحیتش و 20 روزی که توسط دموکراتها گروگان گرفته شده بود به خاطر اینکه مادرش خبردار نشود اجازه نداد که هیچ یک از اعضای خانوادهاش اطلاع یابند.
پسرعموی شهید دانشآموز «اصغر اسدبیگی» خاطرنشان کرد: در یکی از مواردی که به مدت یک ماه اصغر به مرخصی نیامده بود به همراه پدرم و یکی از آشنایان برای اینکه از حال او باخبر شویم و به خاطر ناراحتیهای مادرش برطرف شود به سراغ او رفتیم.
وی افزود: اصغر در آن زمان در جبهه نیسانه کوههای اطراف پاوه به خدمت مشغول بود با دیدن آن محل برای لحظهای شوکه شدیم؛ داخل کوه در یک شیار چادرهایی با گونی برپا کرده بودند که یک فرد به سختی میتوانست در آنجا بایستد به طوری که باران به سادگی از لابهلای گونیها عبور میکرد.
منبع: خبرگزاری فارس با همکاری انجمن اسلامی دانش آموزان
شهید 14ساله مبارزه با مخالفان انقلاب را در رأس امور خود قرار میداد
شهید دانشآموز «فردین الفتی هجومآبادی» مبارزه با مخالفان انقلاب اسلامی را در رأس امور خود قرار میداد.
«فردین الفتی هجومآبادی» در سال 1353 در کرمانشاه چشم به جهان گشود.
این شهید دانشآموز از 11 سالگی عضو فعال بسیج شده و در 13 سالگی تصمیم بر عزم جبهههای حق علیه باطل گرفت؛ در ایام مرخصی به کمک پدرش برای مراقبت از دامها به خارج از روستا رفته بود که طی حملات هوایی به شهادت رسید.
این شهید 14 ساله در تاریخ 6 مرداد سال 1367 بر دوش اهالی روستای هجومآباد تشییع و به خاک سپرده شد.
الهه آستان، الهام جلیلیان، سمیه جلیلیان، الهه گلستانیان و زهرا ملکی دانشآموزان سرگذشت پژوه شهدای دانشآموز هستند که امر سرگذشت پژوهی شهید «فردین الفتی هجومآبادی» را بر عهده گرفتند.
مادر شهید دانشآموز: جسم کوچک فردین یارای روح بزرگش را نداشت
مادر شهید دانشآموز «فردین الفتی هجومآبادی» گفت: جسم کوچک پسر 13سالهام یارای روح بزرگ او را نداشت.
عالیه سالارآبادی مادر شهید دانشآموز «فردین الفتی هجومآبادی» با بیان خاطراتی از وی اظهار داشت: یکی از خصوصیات اخلاقی پسرم الفت و مهربانی نسبت به ما و همه اقوام بود.
وی ادامه داد: فردین مقید به دین و اعتقاداتش و مبارزه با مخالفان انقلاب اسلامی بود؛ وی در 13سالگی تصمیم گرفت به جبهه اعزام شود که با مخالفت من روبرو شد زیرا فکر میکردم او هنوز بچه است در حالی که او روح بسیار بزرگی داشت و جسم او یارای این روح بزرگ را نداشت.
منبع: خبرگزاری فارس با همکاری انجمن اسلامی دانش آموزان
شهید دانشآموز با شهادت خود معلم ایثار شد
شهید دانشآموز «مسلم احمدی» با شهادت خود ایثار را به دوستان و همرزمانش تدریس کرد.
شهید دانشآموز «مسلم احمدی» در سال 1349 منطقه ایوان شهرستان ایلام چشم به جهان گشود.
وی از سال 65 به جبهه ایلام اعزام شد و در عملیات «کربلای یک» مسئول مخابرات گردان بود و با گذشت و ایثارگری که در جبهه داشت همه را شیفته خود کرده و سپس در 15 فروردین 66 در منطقه جنگی مهران خط مقدم قلاویزان به شهادت رسید و روز 17 فروردین تدفین شد.
صدیقه احمدی، حدیث مهدیان و مریم مهدیان دانشآموزان سرگذشتپژوهی هستند که زندگی این شهید دانشآموز را پژوهش کردهاند.
شجاعت و ایثار مسلم زبانزد همه بود
همرزم شهید دانشآموز «مسلم احمدی» گفت: شجاعت و ایثار مسلم در جبهه زبانزد همه بود و تحت هر شرایطی گذشت را در رأس امور خود قرار میداد.
تیمور اسدی دوست و همرزم شهید دانشآموز «مسلم احمدی» با بیان خاطراتی از وی اظهار داشت: روز سختی را پشت سر گذاشته بودیم و نیاز شدیدی به استراحت داشتیم؛ به خصوص شهید احمدی که در آن روز فعالیت زیادی داشت.
وی ادامه داد: آن شب نوبت یکی از همکلاسیهای شهید احمدی بود که نگهبانی دهد؛ دوست شهید احمدی به خاطر سن کمی که داشت آشفته بود و احساس خطر میکرد.
همرزم شهید دانشآموز «مسلم احمدی» خاطرنشان کرد: دوست مسلم میگفت «نمیتوانم به تنهایی نگهبانی دهم؛ دستت را روی قلبم بگذار متوجه میشوی»؛ شهید مسلم به او گفت «خودم تا صبح به جای تو نگهبانی میدهم».
وی بیان داشت: او در جبهه به قدری با گذشت بود که در شرایط خاص مسئولیت دیگران را به عهده میگرفت.
همرزم شهید دانشآموز: مسلم تحت هیچ شرایطی سنگر را خالی نگذاشت
همرزم شهید دانشآموز «مسلم احمدی» گفت: مسلم به قدری ایمان قوی داشت که با توکل به خدا در شرایط سخت سنگر را خالی نگذاشت.
امین محمدی دوست و همرزم شهید دانشآموز «مسلم احمدی» با بیان خاطراتی به شجاعت و ایمان وی اشاره کرد و اظهار داشت: موقع تحویل سال نو همه ما در منطقه بودیم و آرزوی همه ما پیروزی حق علیه باطل بود.
وی ادامه داد: گهگاهی خمپارههایی هم به اطراف ما اصابت میکرد؛ در آن لحظات همه ما دلتنگ خانوادههایمان بودیم ولی برای پیروزی سرزمینمان همه سختیها و فراقها را تحمل میکردیم.
دوست شهید دانشآموز «مسلم احمدی» خاطرنشان کرد: بعد از تحویل سال نو سخنرانی امام خمینی (ره) از رادیو پخش شد که بعد از آن هر کدام از ما به طرف سنگر خود برگشتیم و متوجه شدیم که یکی از خمپارهها به سنگر ما اصابت کرده و سقف آن کاملاً فرو ریخته بود.
وی بیان داشت: شهید احمدی وارد سنگر شد و گفت «من امشب را اینجا میمانم و هر چه خدا بخواهد همان میشود اگر قرار باشد مجددا خمپارهای به سنگر ما اصابت کند ما اینجا به شهادت میرسیم و اگر خدا بخواهد زنده میمانیم»؛ وی آن شب را با خیال راحت در سنگر ماند.
برادر شهید دانشآموز: آرزوی مسلم دو روزه برآورده شد
برادر شهید دانشآموز «مسلم احمدی» گفت: مسلم آرزوی شهادت کرد و طی 2 روز آرزویش برآورده شد.
مجتبی احمدی برادر و همرزم شهید دانشآموز «مسلم احمدی» با بیان خاطراتی از وی اظهار داشت: مسلم برای مرخصی به خانه آمد، خیلی تغییر کرده بود و مثل پروانه دور مادرم میچرخید؛ گویی چشمهایش از حرفهای ناگفته خبر میداد.
وی ادامه داد: مسلم در گوشهای نشست و شروع به کشیدن نقاشی کرد؛ ظرف چند دقیقه نقاشی خیلی قشنگی کشید و با خط قشنگی روی آن چند بیت شعر نوشت «وفای بیوفایی کرده پیرم/برم یار وفاداری بگیرم/ اگر یار وفاداری نباشد/ سر قبر وفاداری نشینم».
برادر شهید دانشآموز «مسلم احمدی» افزود: بعد از مدتی مسلم از حمام برگشت و مادرم را در آغوش گرفت و گفت «مادر غسل شهادت کردهام؛ احساس عجیبی دارم برای شهید شدنم دعا کنید و از خداوند بخواهید که این عنایت خاص را خداوند به من ارزانی بخشد».
وی خاطرنشان کرد: مسلم همان روز لباسهایش را پوشید و به طرف جبهه قلاویزان اعزام شد؛ 2 روز بعد خبر شهادتش را برای ما آوردند؛ همه تعجب کرده بودیم که آرزویش چه زود برآورده شد.
منبع: خبرگزاری فارس با همکاری انجمن اسلامی دانش آموزان